در مدح خواجه حکيم حسن اسعد غزنوي

حادثه چرخ بين فايده روزگار
سير ز انجم شناس حکم ز پروردگار
نيز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دي
اسب قناعت بتاز پيش سپاه قدر
عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
يافه مگوي و مبين از فلک اين خير و شر
سايق علم ست اين منتهي و مبتدي
حال فلک را مجوي سير ملک را مگوي
سلک جواهي مگير بر ره معني بپوي
نادره شعري بگوي حسن سعادت بجوي
نزد ظريفي خرام چون حسن اسعدي
آنکه ز الماس عقل در معاني بسفت
سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
عقل چون آن حال ديد در سر با خود بگفت
دير زياد آنکه شد در ره من مهتدي
حاجت عقل اندرو گشت روا اي عجب
ساخت هم از بهر خويش از دل و طبعش سلب
نزد همه کس سخنش گشت روا زين سبب
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدي
او سبب عز دهر يافته از بخت خويش
ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خويش
عالم علوي کشد خاطر او رخت خويش
ديده مجال سخن در وطن مفردي
خط سخنهاي خوب يافت ز گنج کلام
بحر معاني گرفت همت طبعش تمام
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
گويي بر اوج ساخت جايگه عابدي
آفت ادبار و نحس کرد ز پيشش رحيل
سعد نجوم فلک جست مر او را دليل
عاجز او شد حسود دشمن او شد دليل
ديد چو در دولتش قاعده سرمدي
حد و کمال دو چيز خاطر و آن همتش
ساحت آن عرش گشت مسکين اين فکرتش
نيست عجب کز فلک از قبل رفعتش
نازد بر همتش حاسد آن حاسدي
اي شده اشکال شعر از دل و طبعت بيان
ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
عين سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
ديوانها ساز زود ز آن همم فرقدي
حنجر ادبار را خنجر اقبال زن
سلسله جاه در کنگر سدره فگن
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن
از همه در علم و فضل افضلي و اوحدي
آيت بختت نمود از عز برهان خويش
سيرت زيبات يافت از خط سامان خويش
عادت خوبت براند بر دل فرمان خويش
ديده اقبال را اکنون چون اثمدي
حافظ چون خاطري صافي چون جوهري
ساکن چون کوه و کان روشن چون آذري
نرم چو آب روان زان به گه شاعري
ناب تو چون لولوي صاف تو چون عسجدي
کبر حيا شد چو ديد آن دل و طبع و سخات
سحر مبين چو يافت خاطر شعر و ثنات
عيش هني شد چو يافت سيرت و زيب و لقات
ديو زيان شد چو يافت در تو فر مرشدي
حاسد تا در جهان نيست چو ناصح به دل
ساخته با نيک و بد راست چو با آب، گل
نيست به چهره حبش بابت چين و چگل
تا نبود نزد عقل راد بسان ردي
حربه اقبال گير ساز ز طبعش فسان
شو ز نحوست بري کن به سعادت مکان
نامه اقبال خوان زان که تويي خوش زبان
کعبه زوار را تو حجرالاسودي
گردش گردون و دهر جز به رضايت مباد
سير کواکب به سعد دور ز رايت مباد
عون عنايت به تو جز ز خدايت مباد
دين خداييت باد با روش احمدي
حسرت و رنج و بدي يار و صديقت مباد
سيرت و رسم بدان کار و طريقت مباد
نيکي يار تو باد نحس رفيقت مباد
بخش تو نيکي و سعد سهم حسودت بدي