ايا از چنبر اسلام دايم برده سر بيرون
ز سنت کرده دل خالي ز بدعت کرده سر مشحون
هوا همواره شيطاني شده بر نفس تو سلطان
تنت را جهل پيرايه دلت را کفر پيرامون
اگر در اعتقاد من به شکي تا به نظم آرم
علي رغم تو در توحيد فصلي گوش دار اکنون
ايا آن کس که عالم را طبايع مايه پنداري
نهي علت هيولا را که آن ايدون و اين ايدون
هيولا چيست الله ست فاعل وين بدان ماند
که رنج بار بر گاوست و آيد ناله از گردون
ترا پرسيد من خواهم ز سر بيضه مرغي
چو گفتست اندرين معني ترا تلقين کن افلاطون
سپيد و زرد مي بينم دو آب اندر يکي بيضه
وز آن يک بيضه چندين گونه مرغ آيد همي بيرون
نگويي از چه معني گشت پر زاغ چون قطران
ز بهر چه دم طاووس رنگين شد چو بوقلمون
هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت
چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد اين چنين ميمون
نگويي کز چه مي گيرد چکاو الحان موسيقار
نگويي کز چه مي بافد تذرو انواع سقلاطون
تفکر کن يکي در خلقت شاهين و مرغابي
نگويي از چه معني گشت آن سقطان اين سقطون
يکي چون رايت سيمين هميشه در هوايازان
يکي چون زورق زرين روان همواره در جيحون
گريزان اين که چون گردد به جان از چنگ او ايمن
شتابان آنکه چون ريزد به حرص و شهوت از وي خون
عجبتر زين همه آنست مر پرنده مرغان را
مبيت و مسکن و ماواست ديگر سان و ديگرگون
يکي را بيشه ساوي يکي را وادي آمون
يکي را قله قاف و يکي را ساحل سيحون
يکي خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود
يکي خود را ز بيم آن به آب افگنده چون ذوالنون
نگيرد باد چنگ آن نشويد آب رنگ اين
يکي چون رايت الماسست دگر چون زورق مدهون
نگويي تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن
نگويي تا چرا دادند رنگ پر اين زاکسون
اگر تو چون مني عاجز در اين معني که پرسيدم
چه گويي در نباتي تو سزاي حب افتيمون
نمايي هر نباتي را چو مادت هست ز آب و گل
ز بهر تف خورشيدست چون لطف هوا مقرون
چرا در يک زمين چندين نبات مختلف بينم
ز نخل و نار و سيب و بيد چون آبي و چون زيتون
همي دون مي خورند يک آب و در يک بوستان رويند
به رنگ و نيل و صبر و سنبل و مازو و مازريون
اگر علت طبايع شد وجود جمله را چون شد
يکي ممسک يکي مسهل يکي دارو يکي طاعون
ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو
چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افيون
همانا اينکه من گفتم طبايع کرد نتواند
نه افلاطون نه غير او به زرق و حيلت و افسون
مگر بي چون خداوندي که اهل هر دو عالم را
به قدرت در وجود آورد بي آلت به کاف و نون
خداوندي که آدم را و فرزندان آدم را
پديد آورد از ماء معين و از گل مسنون
خداوندي که دايم هست اصحاب معاصي را
جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون
هميشه بود او بي ما هميشه باشد او بي شک
صفاتش همچو ذاتش حق وليکن سر او محزون
کلامش همچو وعدش حق وليکن گفت او مشکل
«تعالي ربنا» مي گوي و مي دان وصف او بي چون
همو بخشنده دولت همو داننده فکرت
همو دارنده گيتي همو دارنده گردون
که پنهان کرد جز ايزد به سنگ خاره در آتش
که روياند همي جزوي ز خاک تيره آذريون
صدف حيران به دريا در دوان آهو به صحرا بر
رميده و آرميده هر دو در دريا و در هامون
که پر کرد و که آگند از گيا و قطره باران
دهان اين و ناف آن ز مشک و لولو مکنون
سپيدي روز صنع کيست در دهر و سياهي شب
که مي گردند بر يک دور پشتاپشت چون طاحون
هميشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زيشان
چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون
چمن پر حقه لولو که داند کرد در نيسان
شمر پر فيبه جوشن که داند کرد در کانون
زبعد آنکه چون سيمسن سپر گردد در افزودن
که کاهد ماه را هر ماه «حتي عادکالعرجون »
که بندد چون خزان آيد هزاران کله ادکن
که باشد چون بهار آيد هوا را کله گردون
که گرداند ملون کوه را چون روضه رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگليون
دوار مختلف را متفق با هم که گرداند
به قدرت در يکي موضع کند هر دو بهم معجون
پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصي کند پيدا
مثالش محکم و ثابت نهادش متقن و موزون
يکي عالم يکي جاهل يکي ظالم يکي عاجز
يکي منعم يکي مفلس يکي شادان يکي محزون
يکي همواره با دولت به کام از نعمت باقي
يکي پيوسته با محنت به رنج از اختر وارون
يکي را از بلاساغون رساند در هري روزي
يکي را از پي ناني دواند تا بلاساغون
بزرگا پادشاها اوست کز يک آب و يک نطفه
پديد آورد چندين خلق لونالون و گوناگون
گزيده خسروان بودند زين پيش اندرين عالم
ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون
چو عاد و کيقباد و بهمن و کاووس و کيخسرو
منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افريدون
ور از يونانيان بقراط و بطلميوس و افلاطون
بليناس حکيم و هرمز و سقراط و افليمون
ور از پيغمبران ادريس و نوح و يونس و صالح
حبيب و روح و ابراهيم و لوط و موسي و هارون
ور از اصحاب پيغمبر عتيق و عمر و عثمان
علي و سعد و سلمان و صهيب و خالد و مظنون
وگر از اوليا مهيار و حيره خالد و خضري
جنيد و شبلي و معروف شاه توري و سمنون
درين عالم ز ريگ و قطره باران بني آدم
ز هر جنسي که من گفتم همانا بوده اند افزون
چو ممکن نيست دانستن شمار مرگ معروفان
ببين تا خود که داند کرد در عالم حساب ايدون
تعالا صانعي کاين جمله از آب او پديد آورد
پس آن گه جمله را هم وي به خاک اندر کند مدفون
ايا دل بسته در دنيا و فارغ گشته از عقبا
چه سود از سود امروزين که فردا هم تويي مغبون
چو عالم را همي داني که فاني گشت خواهد پس
به مهر عالم فاني چرا دل کرده اي مرهون
الاهي بنده بيچاره مسکين سنايي را
که هست از دين و طاعتهاي تو درمانده و مديون
اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد
بدين توحيد نامطعون جزايي از تو نامطعون