اي منزه ذات تو «اما يقول الظالمون »
            گفت علمت جمله را «ما لم تکونوا تعلمون »
         
        
            چون منزه باشد از هر عيب ذات پاک تو
            جاي استغفارشان باشد «و هم يستغفرون »
         
        
            امر امر تست يارب با پيمبر در نبي
            گفته اي «ان ابرموا امر افانامبرمون »
         
        
            گوش حس باطنم گر باد اگر نشنوده ام
            با ندايت «ارجعي کل الينا يرجعون »
         
        
            در ازلمان گفته اي «لا تقنطوا من رحمتي »
            ديگران را گفته اي «منهم اذا هم يقنطون »
         
        
            هست در توفيق تو طاعت رفيق بندگان
            اي به شارع گفته «في الخيرات بل لايشعرون »
         
        
            در جزاء و در سزاي کس تو مستعجل نه اي
            گفته اي «هذالذي کنتم به تستعجلون »
         
        
            گر بهشت و دوزخ اندر کسب کس مضمر بود
            گر بهشت و دوزخ از کسب ست «مما يکسبون »
         
        
            آتش دوزخ نسوزد بنده را بي حجتي
            تا نگويد بارها «انا اليکم مرسلون »
         
        
            جاودان گفتند: «آمنا به رب العالمين »
            گفته اي در جادوي «انالنحن الغالبون »
         
        
            مر زمين و آسمان را نيست چون تو خالقي
            خلق مخلوقند و تو خالق «وهم لا يخلقون »
         
        
            حافظ و ناصر تويي مر بندگان خويش را
            کيست جز تو حافظ و ناصر «و هم لا ينصرون »
         
        
            اي ز حق اعراض کرده چون پرستي بت همي
            حاجت از بت چون همي خواهي «وهم لا يسمعون »
         
        
            بت پرستيدن همي دنيا پرستيدن بدان
            گفت در کفران نعمتشان «وانتم تکفرون »
         
        
            حق پرستي بهترست از بت پرستي خلق را
            بت پرستي زرپرستي دان «و کانوا يعبدون »
         
        
            تا نگيرد دست مردان دامن دين هدي
            دين و دنياشان همي گويد «و هم لايهتدون »
         
        
            دين دين داران بماند مال دنيادار نه
            مرد را پس دين به از دنيا « و مما يجمعون »
         
        
            گر مقدس گردد اندر مقدس قدسي کسي
            همچو قدوسان بود در خلد «فيها خالدون »
         
        
            ور کني بر معرضه فرمان حق را عرض دين
            چون کني اعراض گويندت «وانتم معرضون »
         
        
            هست در منشور دين توقيع امر و نهي تو
            امر و نهيش را کنم اظهار «کنتم تکتمون »
         
        
            در جهان روشني بايد برات حسن و جاه
            تا چو حساني نگويندت «فهم لايعقلون »
         
        
            ور چو سلمان با مسلماني ز دنيا بگذري
            بگذر از دنيا برون «الا و انتم مسلمون »
         
        
            ور به جهد از زحمت شکال حسي نگذري
            در مقام قدس گويند «انهم لا يذکرون »
         
        
            از مقام نفس حيواني گذر کن تا چشي
            در مقام قرب با روحانيان «ما تشتهون »
         
        
            کمتر از نحلي نبايد بود وقت انگبين
            نفع او اندر درخت و کوه «مما يعرشون »
         
        
            عجز تو در ذکر فکرت زاد تو معجز شود
            گر ز عجز خلق گويند «انهم لا يعجزون »
         
        
            دست در ايمان حق زن تا ز دوزخ بگذري
            تا به دوزخ در نگويندت «فهم لا يومنون »
         
        
            توشه از تقوا کن اندر راه مولا تا مگر
            در ره عقبا بگويندت «فهم لا يتقون »
         
        
            شاعر انعام حق باش اي سنايي روز و شب
            تا چو بي شکران نگويندت «فهم لا يشکرون »
         
        
            دست در فتراک صاحب شرع زن کايزد همي
            گويد او را بهر امرش «يفعلوا ما يومرون »
         
        
            هر که لاخوف عليهم گويد اندر گوش تو
            هم تواند گفت در گورت «و هم لا يحزنون »
         
        
            ظلم کم کن بر تن خود تا که ثبت از دست دين
            آيد اندر نامه عمرت «وهم لا يظلمون »
         
        
            اي به علم بي عمل شادان درين دار فنا
            گفته همچون عامل عالم «فانا عاملون »
         
        
            شو بخوان «التائبون العابدون الحامدون
            سابحون الراکعون الساجدون الآمرون »