اي هميشه دل به حرص و آز کرده مرتهن
داده يکباره عنان خود به دست اهرمن
هيچ ننديشي که آخر چون بود فرجام کار
اندر آن روزي که خواهد بود عرض ذوالمنن
گر پي حاجت نگردي بر پي حجت مپوي
ور سر ميدان نداري طعنه بر مردان مزن
يا ز بي آبي چو خار از خيرگي ديده مدوز
يا ز رعنايي چو گل بر تن بدران پيرهن
گر کليمي سحر فرعون هوا را نيست کن
ور خليلي غيرت اغيار را در هم شکن
همت عالي ببايد مرد را در هر دو کون
تا کند قصر مشيد ربع و اطلال و دمن
بگذر از گفتار ما و من که لهوست و مجاز
عاشق مجبور را زيبا نباشد ما و من
باز را دست ملوک از همت عالي ست جاي
جغد را بوم خراب از طبع دون شد مستکن
کي شناسد قيمت و مقدار در بي معرفت
کي شناسد قدر مشک آهوي خر خيز و ختن
ناسزايان را ستودن بيکران از بهر طمع
گسترانيدي به جد و هزل طومار سخن
از پي آن تا يکي گوهر به دست آرد مگر
ننگري تا چند مايه رنج بيند کوهکن
نه ز رنج کوه کندن رنج طاعت هست بيش
نه کمست از کان که گنج بهشت ذوالمنن
در ازل خلاق چون تن را و دل را آفريد
راحت و آرام دل ننهاد جز در رنج تن
دعوي ايمان کني و نفس را فرمان بري
با علي بيعت کني و زهر پاشي بر حسن
گر خداجويي چرا باشي گرفتار هوا
گر صمد خواهي چرا باشي طلبکار وثن
هيچ کس نستود و نپرستيد دو معبود را
هيچ کس نشنود روز و شب قرين در يک وطن
خرمن خود را به دست خويشتن سوزيم ما
کرم پيله هم به دست خويشتن دوزد کفن
ناز دنيا کي شود با آز عقبا مجتمع
رنج حرث و زرع چه بود پيش نسرين و سمن
از پي محنت گرفتاريم در حبس ابد
نز پي راحت بود محبوس روح اندر بدن
صدق و معني گر همي خواهي که بيني هر دوان
سوز دل بنگر يکي مر شمع را اندر لگن
نيست جز اخلاص مر درد قطيعت را دوا
نيست جز تسليم مر تير بليت را مجن
از صف هستي گريز اندر مصاف نيستي
در مصاف نيستي هرگز نبيند کس شکن
ور همي خواهي که پوشي تن به تشريف هدي
دام خود کامي چو گمراهان به گرد خود متن
صدق و معني باش و از آواز و دعوي باز گرد
رايض استاد داند شيهه زاغ از زغن
آنکه در باغ بلا سرو رضا کارد همي
چون من و تو کي کند دل بسته در سرو چمن
با سر پر فضله گويي فضل خود قسم منست
خويشتن را نيک ديدستي به چشم خويشتن
باش تا ظن خبر عين عيان گردد ترا
باش تا ثعبان مرگت باز بگشايد دهن
در ديار تو نتابد ز آسمان هرگز سهيل
گر همي بايد سهيلت قصد کن سوي يمن
ايمني از نازکي باشد تني را کو بود
با لبي چون ناردانه قامتي چون نارون
باش تا اعضاي خود بر خود گوا يابي به حق
باش تا در کف نهندت نامه سر و علن
داني آن گه کاين رعونت بود خواب بي هشان
داني آن گه کاين ترفع بود باد بادخن
هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سر تافته
گر چه باشد بس دراز آيد سوي چنبر رسن
تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز
چند گويي از اويس و چند پويي در قرن
اي سنايي بر سناي عافيت بي ناز باش
چند بر گفتار بي کردار باشي مفتتن
گر کني زين پس بجز توحيد و جز وعظ امتحان
ز امتحان اخروي بي شک بماني ممتحن
در نمايش و آزمايش چون نکوتر بنگري
اندر آن شير عريني و درين اسب عرن
قوت معني نداري حلقه دعوي مگير
طاعت زيبا نداري تکيه بر عقبا مزن