باش تا حسن نگارم خيمه بر صحرا زند
شورها بيني که اندر حبة الماوا زند
از علاي خلق او عالم چو عليين شود
پس خطابش قرب «سبحان الذي اسري » زند
کيست کو پهلو زند با آنکه دولتخانه را
از بزرگي سر به «اوادني » و «ما اوحي » زند
در حجاب کبر يا چون باريا جولان کند
تکيه کي بر مسند «لا خوف » و «لا بشري » زند
در مصاف عاشقان در سينه هاي بي دلان
ضربت قرب وصال از درد ناپيدا زند
آنچه نتوانند زد آن ديگران بر هفت رود
آن نوا از دست چپ آن ماه بر يکتا زند
اي گلي کز گلبنت عالم همه گلزار شد
وز گلت بوي «تبارک ربنا الاعلا» زند
برگ دار گلبنت «طاها» و بيخش «والضحا»
بار او «ياسين » و شاخش سر به «اوادني » زند
جوشها در سينه عشاق نيز از مهر تو
هر زماني تف وراي گنبد خضرا زند
شکر احسان تو مدح تست اي صاحب جمال
نقش مدح تو رقم بر ديده بينا زند
اين جواب شعر استادم که گفت اندر سرخس
«چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند»