اي سنايي گر همي جويي ز لطف حق سنا
عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا
هيچ منديش از چنين عياري ابرا بس بود
عاقله عقل ترا ايمان و سنت خون بها
مصطفا اندر جهان آن گه کسي گويد که عقل
آفتاب اندر فلک آن گه کسي گويد سها
طوقداران الاهي از زبان ذوق و شوق
عل را در شرع او خوانند غمخوار و کيا
در شريعت ذوق دين يابي نه اندر عقل از آنک
قشر عالم عقل دارد مغز روح انبيا
عقل تا با خود مني دارد، عقالش دان نه عقل
چون مني زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا
عقل تا کو هست او را شرع نپذيرد ز عز
باز چون که گشت گردد شرع پيشش کهربا
در خداي آباد يابي امر و نهي دين و کفر
و احمد مرسل خداي آباد را بس پادشا
چون نباشي خاک درگاه سرايي را که هست
پاسبان بام روح القدس و دربان مرتضا
دي همه او بودي و امروز چون دوري ازو
تا جوانمردي بود دي دوست امروز آشنا
«رحمة للعالمين » آمد طبيبت زو طلب
چه ازين عاصي وز آن عاصي همي جويي شفا
کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جويي شفا
چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا
کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته اند
بوعلي سينا ندارد در «نجات » و در «شفا»
ناشتا نزديک او شو زان که خود نبود طبيب
مفتي ذوق و دليل نبض جز در ناشتا
مسجد حاجت روا جويي مجو اينجا که نيست
راه سنت گير و آن گه مسجد حاجت روا
گر دعاهاي تهي دستان بر آن در بگذرد
باز گردد زاستان با آستين پر دعا
چنگ در فتراک او زن تا بحق يابي رهي
سنگ بر قنديل خود زن تا ز خود گردي رها
کانکه رست از رسم و عادت گويد او را سنتش
کاي قفس بشکسته اينک شاخ طوبا مرحبا
اين يکي گويد به فرمان «استجيبواللرسول »
و آن دگر خواند ز ايمان «يفعل الله مايشا»
تا بدانجايت فرود آرد که باشد اندرو
ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا
زهره مردان چو بر زنگار پاشي ناردان
گرده گردان چو بر شنگرف مالي لوبيا
حربه بهرام را بشکسته لطفش قبضه گاه
بربط ناهيد را بشکسته قهرش گردنا
بارگاه او دو در دارد که مردان در روند
يک در اندر کوفه يابي و دگر در کربلا
در حريم مصطفا بوبکروار اندر خرام
تا سيه رويي جفا بيني و خوشخويي وفا
عشق را بيني علم بر کرده اندر کوي صدق
عقل را بيني قلم بشکسته در صدر رضا
با وفاداران دين چندان بپر در راه او
تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا
دور کن بوي ريا از خود که تا آزاده وار
مسجد و ميخانه را محرم شوي چون بوريا
تو چه ديدستي هنوز از طول و عرض ملک او
کآنکه در سدره ست هم آن را نداند منتها
گر دو عالم را ببيني با ولايتهاي او
هفت گلخن ديده باشي زانهمه هفت آسيا
صورت احمد ز آدم بد وليک اندر صفت
آدم از احمد پديد آمد چو ز آصف بر خيا
جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت
گفت و گوشش که «الرحمن علي العرش استوا»
خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک
خاک آدم را چنان بود او که مس را کيميا
باز چون خود ز آفتاب جود زرين رخ شده ست
عارف زرگرش خواند: پرده دار کبريا
عارفي و زرگري گويي کزو آموختست
خواجه و حامي و صدر و مهتر و استاد ما
عارف زرگر که در دنيا چو عقل و آفتاب
عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا
ملک او ارباب دين را هم صلاح و هم سلاح
کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا
شکرها با بذل او چون پيش موسا جادوي
شعرها با فضل او چون نزد عيسا توتيا
بخشش خود را به شکر کس نيالايد که هست
در ره آزاد مردان شکر جزوي از جزا
اينهمه تابش ز روي و راي او نشگفت از آنک
بدر گردد مه چو با خورشيد سازد ملتقا
مقتداي عالم آمد مقتدي در دين او
من غلام مقتدي و خاکپاي مقتدا
فضل يحيا صاعد آن قاضي که خود بيرون ز فضل
صدهزاران فضل و يحيي بر مکست اندر سخا
قاضي مکرم که چون فوت صلات ايزدي
هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا
روح او بر غيب واقف همچو لوح آسمان
کاک او در شرع منصف همچو خط استوا
چون گران گردد رکابش روي بگشايد اميد
چون سبک گردد عنانش پشت بنمايد عنا
مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربيع
منبع علمش جزاخواهان معني را جزا
اي چو سودا کرده خصم سردرابي گرم گرم
وي چو طوبا داده شاخ خشک را بي نم نما
اي مرا ممدوح و مادح وي را پيرو مريد
اي مرا قاضي و مقضي وي مرا خصم و گوا
گرد تو گردم همي زيرا مرا هنگام سعي
از مروت وز صفا هم مروه اي و هم صفا
اندرين غربت مرا همچون عصاي موسيئي
دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها
از تو بودم بآستانه خواجه عارف معرفت
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا
بر تو خوانم شعر آن شعري شعار چرخ قدر
با تو گويم شکر آن شکر شکار خوش لقا
پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او
هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا
چون نباشم پارسا چون عقل او را داده ام
چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا
با حيا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
هر که روشن ديده تر شد بيشتر دارد حيا
چون عصاي موسي و برهان عيسي گفت او
ساحران را اژدها شد شاعران را متکا
خاصه اندر حق اين خادم که هست از مکرمت
ديگران را يک ولي نعمت مرا خود اوليا
هم ولي اکرام نعمت هم ولي کتب علوم
هم ولي دارو درمان هم ولي شکر و ثنا
هست کار من برو چونانکه وقتي پيش ازين
دهخدايي گفت با غوري فضولي در نسا
کي فضولي کو خراجت غور گفتا: برگرفت
شاه و پيغمبر زکوة از غور و احداث از بغا
ده خدا گفت ار نمکساري شود انبان کون
گوزهاي بي نمک پراند اهل روستا
غورک بي مغز را صفرا بشوريد و بگفت
کي مموه باژگونه يافه گوي هرزه لا
ريش تو داند که گوز بينمک مان در مزه
کم نيابد آخر از تيز نمک سود شما
ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم کنون
راست گردانم به يک باهو من اين پشت دوتا
غورک بي شرم کان بشنيد گفت: احسنت و زه
خود چنين به هم طبيب و هم عوان هم ده خدا
هزل بودست اين وليکن بر مثال جد سزيد
همچنين بود آن ولي نعمت درين مدت مرا
همچنان کان پير حلوايي همي گفتا به مرو
هست ما را هم دعا و هم عصيد و هم عصا
گر ندادي پرورش جان و دماغم را به مرغ
مرغ وار اکنون گرفتستي دماغ و جان هوا
از شراب آب روحاني و حيواني بشست
روح نفسانيم را از نقش ماليخوليا
جان و دل را بود دارو ليکن از بهر جگر
آنچه مي بايد نبود آن چيست کسني و کما
يک دو هفته طبع از آن بگريخت کز سلوي و من
چون ستوران باز در زد در پياز و گندنا
اي ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار
در دو جايم جلوه کرده در جهان چون اوريا
معني دعوت بسي بنموده ما را در حضور
اي عفي الله دعوي دعوات در غيبت چرا
هر چه جويند از دعا ما را خود از تو رايجست
ابلهي باشد ز چون تو قبله دزديدن دعا
خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع
همچو ديواني بري منک بربر صيصيا
آخر ارچه عقل ما گم شد ولي از روي حس
سر ز بالش باز مي دانيم و پاي از لالکا
من همان گويم که آن مز من بدان پرسنده گفت
کش بپرسيد آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟
گفت لاتسال حبيبي کآنهمه برکند و سوخت
سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا
تنگ شد بر ما فضاي عافيت بي هيچ جرم
وين چنين باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
مالشي بايست ما را زان که به ربط را همي
گوشمالي شرط باشد تا درآيد در نوا
اي به ماهي جان ما را کرده چون ماهي شيم
وي ز شعري عقل ما را داده چون شعري سنا
ما جواب آن چنان شعر چنيني گفته باز
شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا
از تو آن آيد ز ما اين زان که در شرط قمار
پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا
تو فشاندي نور خود چون ماه و اندر جرم خويش
مرده ريگش ماند آن گر بيش ازين دارد سها
کي شود صفراي تو ساکن ز خوان ما چو هست
مطبخ ما را به جاي زير با تقصير با
تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خيزد کلاه
تا چو طوطي قانعان را هم ز تن رويد قبا
همچو تصحيف قبا باد و چو مقلوب کلاه
دشمنت اعني هلاک و حاسدت اعني فنا
آنت باد از راه دنيا کت کند عقل آرزو
و آنت باد از روي حکمت کت کند دين اقتضا
عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش
همچو از مادر صبي و همچو از گلبن صبا
تو نهاده بر سر ما پاي و ما گفته به تو
«اي نهاده پاي همت بر سر اوج سما»