حديث شوق دارد عرض و طولي
چه بتواند رسانيدن رسولي؟
چو شرح سوز دل با خامه گويم،
به خون ديده روي نامه شويم
به جاي دوده دود از ني برآرم
بلاهاي سياهش بر سر آرم
ستمهايي که من دور از تو ديدم
جفاهايي که از دوران کشيدم
اگر گويم دلت باور ندارد
درون نازکت طاقت نيارد
دلم در بحر حيرت غوطه ها خورد
وليکن عاقبت گوهر برآورد
اگر چه تلخ بار آمد در ختم
در آخر عقد حلوا کرد بختم
ز زنبور ار چه زخم نيش خوردم
وليکن شهدش آخر نوش کردم
چه شد گر شد جهان تاريک بر من؟
به خورشيدم شد آخر چشم روشن
اگر چه زحمت ظلمت کشيدم
زلال چشمه حيوان چشيدم
نماندست آرزو اکنون جز اينم
که ديدار عزيزت باز بينم
جمال وصل از آن رو در نقاب است
که چشم بد ميان ما حجاب است
نسيم صبح دولت چون برآيد
ز روي آرزو برقع گشايد