به پيروزي و بهروزي از آن بوم
ملک جمشيد روي آورد در روم
پس آگاهي به سوي قيصر آمد
که از شام آفتاب چين برآمد
به ملک روم با جاني پر اميد
مظفر بازگشت از شام جمشيد
برآورده به بخت نيک کامش
به مردي رفته بر خورشيد نامش
ز شهر آمد برون با سرکشان شاه
دو منزل شد به استقبال آن ماه
سران هر يک چو هوشنگ و فريدون
به استقبال او رفتند بيرون
چو آمد رايت جمشيد نزديک
شد از گرد سپه خورشيد تاريک
جهاني پر غنيمت ديد قيصر
ز گنج و باد پاي و تخت و افسر
به دل مي گفت هر دم خرم و شاد
که بر فرخنده داماد آفرين باد
نمي شايد شمردن اين غنيمت
همي بايد سپردن اين غنيمت
ملک چون ديد چتر قيصر از دور
فتاد اندر زمين چون سايه از نور
به نازش در کنار آورد قيصر
هزارش بوسه زد بر روي و بر سر
ملک سر زد، رکاب شاه بوسيد
ز رنج راه شامش باز پرسيد
کزين رنج شدن چون بودي اي ماه؟
به صبح و شام چون سپردي اين راه؟
ز چين بر روم پيچيدي عنان را
چو خور تا شام بگرفتي جهان را
تو کار جنگ بيش از پيش کردي
برو کاکنون تو کار خويش کردي
ملک گفت اي جهان چون من غلامت
همه کار جهان بادا به کامت
مرا اين دولت و پيروزي از تست
همه سرسبزي و بهروزي از تست:»
نهاده دست بر هم قيصر و جم
حکايت باز مي گفتند با هم
همه ره تا به درگه شاه قيصر
به پيروزي ز ساقي خواست ساغر
دو هفته هر دو با هم باده خوردند
سيم برگ عروسي ساز کردند
به روز اختيار فرخ اختر
به فال سعد جشني ساخت قيصر
چو انجم روشنان دين نشستند
مه و خورشيد را عقدي ببستند
چنان در روم سوري کرد بنياد
که شد زان سور عالي عالم آباد
به هر شهري و کويي بود جشني
نگارين کرده کف هر سرو گشني
به نقشي رو نمودي هر بهاري
به دستي جلوه کردي هر نگاري
همان در جلوه طاووسان آن باغ
به حنا پاي رنگين کرده چون زاغ
زمرد با گهر ترکيب کردند
چو گردون حجله اي ترتيب کردند
نشست آن آفتاب شام برقع
به پيروزي در آن برج مرصع
نگار از شرم دستش مي شد از دست
به پايان گشت حنا نيز پا بست
مه مشاطه با آيينه برخاست
رخ خورشيد چون گل خواست آراست
چو رويش ديد رو در حاضران کرد
کزين خوشتر چه آرايش توان کرد؟
رخش در آينه اين نظم شيرين
شکر را همچو طوطي کرد تلقين