الا اي تازه ورد ناز پرورد
بدين صحرا کدامين بادت آورد
به خورشيدي چه نقصان راه يابد
اگر بر خانه موري بتابد
سهايي را منور کرد ماهي
گدايي را مشرف کرد شاهي
بگسترد آفتابي سايه بر خاک
گذاري کرد دريايي به خاشاک »
به پاسخ گفتش آن خورشيد شب رو
ملک را کاي جهان سالار خسرو
من اندر خواب خوش بودم به مسکن
خيالت ناگه آمد بر سر من
غمت در دامن جان من آويخت
درين سودا ز خواب خوش برانگيخت
کشانم بخت بيدار تو آورد
شب وصل تو امشب روزيم کرد
ملک آشفته بود و سخت بي خويش
حجاب شرم دور انداخت از پيش
به پاسخ گفت: «اي حور پري زاد
جمالت آنکه جانم داد بر باد
چه باشد گر بدين طور تمني
کند بر عاشقان نور تجلي؟
مرا ديدارش امشب در خيالست
زنان را يک نظر ديدن حلالست
هوس دارم که از دورش ببينم
به چشمان درد بالايش بچينم »
جوابش داد بانو کاين خيالست
به شب خورشيد را ديدن محالست
شبست اکنون و از شب رفته يک بهر
رهي دورست ازين جا تا در شهر
کجا خورشيدت امشب رخ نمايد؟
مراد امشبت فردا برآيد»
درين بود او که شهناز از ره راست
بدين ابيات مجلس را بياراست
دل ما در پي آن يار، که جانانه ماست،
گشته سرگشته و او همدم و همخانه ماست
آنکه بيرون زد ازين خيمه سراپرده حسن
همچنان گوشه نشين دل ديوانه ماست
چو شاه چين ز مشرق راند موکب
روان شد خيل زنگي سوي مغرب
خروش کره ناي و گردش گرد
به گردون در زحل را کور و کر کرد
هوا بگرفت ابرو کوس شد رعد
به روز اختيار و طالع سعد
به ملک شام شاه چين روان شد
شه رومش دو منزل همنعان شد
دو منزل با ملک همراز گرديد
وداعش کرد و ز آنجا باز گرديد
ملک جمشيد ترک جام مي کرد
سمند عيش و عشرت باز پي کرد
از آنجا کرد رود و جام بدرود
به جاي جام زر جست آهنين خود
به جاي ساعد سيمين خورشيد
حمايل کرد در بر تيغ جمشيد
دو شب در منزلي نگرفت آرام
سپه مي راند يکسر تا در شام
خبر شد سوي شاه شام مهراج
که: «بحر روم شد بر شام مواج
نبود از عرض لشکر ارض پيدا
سپه را نيست طول و عرض پيدا
سواد شام از آن لشکر سياه است
زمين چون آسمان بر بارگاه است »
سر مهراج شد ز انديشه خيره
شدش بر ديده ملک شام تيره
ملک مهراج را هژده پسر بود
سپاه و ملک و گنج از حد بدر بود
از ايشان بود شاديشاه مهتر
به وجه حسن بود از ماه بهتر
به شادي گفت سورت ماتم آورد
عروس ما نر آمد، چون توان کرد؟
گمان بردم که غز باشد عروسم
چه دانستم که نر باشد عروسم
کنون بر رزم بايد عزم کردن
بسيج رزم و ترک بزم کردن
سر گنج درم را برگشادن
به لشکر بهر دشمن سيم دادن
مده مر تيغ زن را بي گهر تيغ
که بي گوهر نباشد کارگر تيغ
سپاه آمد ز هر گوشه فراهم
ز گردش اشهب گيتي شد ادهم
ز هر مرزي روان شد مرزباني
ز هر شهري برون شد پهلواني
ز درگه خاست آوازه تبيره
شدند آن انجمن جم را پذيره
به صحراي حلب بر هم رسيدند
دو کوه آهنين لشکر کشيدند
دو کوه آهنين دو بحر مواج
يکي جمشيد و ديگر شاه مهراج
به هم خوردند باز آن هر دو لشکر
سران را رفت بر جاي کله سر
جهان برق يمان از عکس شمشير
فلک را آب مي شد زهره شير
ز بيم آن روز ابر باد رفتار
به جاي آب خون انداخت صد بار
برآمد ناگهان ابر سيه گون
تگرگش ز آهن و بارانش از خون
چو شد قلب و جناح از هر طرف راست
ملک جمشيد قلب لشکر آراست
چو کوه افشرد بر قلب سپه پاي
که در قلب همه کس داشت او جاي
ز هر سو گرد بر گردون روان شد
زمين پنداشتي بر آسمان شد
چو خنجر در سر افشاني دليران
علم وار، آستين افشاند بر جان
علم بر ماه سر ساييده از قدر
سنان نيزه خوش بنشسته در صدر
ز دست باد پايان خاک بگريخت
برفت از دامن گردون برآويخت
ز گلگون مي لبالب بود ميدان
به ميدان کاسه سرگشته گردان
زماني نيزه کردي دلربايي
زماني گرز کردي مهره سايي
دم پيچان کمند خام و پر خم
سر اندر حلقه آوردي چو ارقم
ز لشکر دست چپ مهراب را داد
دگر جانب ملک سهراب را داد
که بد سهراب قيصر را برادر
جواني پهلواني بد دلاور
ملک تيغ مخالف دوز برداشت
ميان ترک و تارک فرق نگذاشت
ز دست راست چون بر کوه سيلاب
روان بر قلب شادي تاخت سهراب
ز شادي روي را مهراب برتافت
به سوي مرز شد قيصر عنان تافت
ز يکسو رايت مهراب شد پست
عنان بر تافت بر سهراب پيوست
ملک جمشيد تنها ماند بر جاي
سپه را همچنان مي داشت بر جاي
به پايان هم رکاب او گران شد
تو گفتي بيستون از جا روان شد
چو صبح از تيغ چون آب آتش انگيخت
که از پيشش سپاه شام بگريخت
سپاه شام در يکدم چو انجم
شدند از صبح تيغش يک بيک گم
گهي بر چپ همي زد گاه بر راست
هم آورد از صف بدخواه مي خواست
دليران يکسر از پيشش گريزان
ز اسبان همچو برگ از باد ريزان
ملک تا نيمروز ديگر از بام
همي زد تيغ چون خور در صف شام
به آخر روي از وبر کاست مهراج
بدو بگذاشت تخت و کشور و تاج
ملک در پي شتابان گشت چون سيل
فغان الامان برخاست از خيل
شدند از سرکشان شاه شاهان
بر جمشيد شه فرياد خواهان
بر او چون کار ملک شام شد راست
به داد و بخشش آن کشور بياراست
مشرف کرد دارالملک مهراج
منور شد به نور طلعتش تاج
عقاب از عدل او با صعوه شد جفت
ز شاهين کبک فارغ بال مي خفت
سپرد آن مملکت يکسر به نوذر
که نوذر خويش افسر بود و قيصر