جوابش داد جم کاي مايه ناز
طراز خوبي و پيرايه ناز
تن و جان کرده ام وقف هوايت
سرم بادا فداي خاک پايت
سر من گر نه سوداي تو ورزد،
سر وارون سودايي چه ارزد؟
ز شمعت شعله اي در هر که گيرد
چراغ روشنش هرگز نميرد
ز جان و تن که بنياديست بس سست
مراد من تويي و صحبت تست
تنم خاکست و جانم باد پر درد
چه برخيزد ز خاک و باد جز گرد؟
به اقبالت نمي انديشم از کس
مرا از هجر تست انديشه و بس
مرا با غمزه اين دل مي خراشد
چه باک از زخم تيغ و تير باشد؟
چو خواهم طاق ابروي تو ديدن
چرا بايد کمان باري کشيدن
ز بهر آن زنم بر تيغ جان را
ز عشق آن شوم قربان کمان را
درين ره از هوا سر مي زنم من
اگر سر مي نهم خونم به گردن
فلک با عاشقان دايم به کين است
چه شايد کرد قسمت اينچنين است؟
فلک تا تيغ خود خواهد کشيدن
عزيزان را زهم خواهد بريدن
ملک مي گفت و آب از ديده مي راند
بر او اين قطعه موزون فرو خواند