حکايت را بدين پيدا شد انجام
سحرگه کرد شادي روي در شام
ملک جمشيد را افسر طلب کرد
حکايتهاي شادي شه در آورد
ملک را گفت: «شادي رفت در شام
نمي دانم که چون باشد سرانجام
ندانم کو کشد لشکر برين بوم
ز شادي عکس گردد کشور روم؟»
ملک برخاست گفت: «اي بر سران شاه
ز ماهي ياد محکوم تو تا ماه
اگر فرمان دهد فرمانده روم
روم سازم بر ايشان شام را شوم
همي تا بر تو شام آرد عدو بام
روم از روم و صبحش را کنم شام »
بدين معني ملک فصلي بپرداخت
که از شادي سر افسر برافراخت
بدو گفت: «آفرين بر گوهر نيک!
قوي مردانه مي گويي سخن، ليک
ز گفتار تهي کاري نيايد
بگفتار اندرون کردار بايد
اگر زين عهد و پيمان بر نگردي
به جان آورده باشي شرط مردي
ترا قيصر ز گردون بگذراند
دهد دختر به خورشيدت رساند»
به داراي جهان جم خورد سوگند
که: «تا جان و تنم را هست پيوند
من از فرمان قيصر بر نگردم
اگر زين قول برگردم، نه مردم
بباشم در رهش تا زنده باشم
بدين در کمترينش بنده باشم »
چو بشنيد آن سخن برخاست آن سرو
به پيش قيصر آمد راست آن سرو
بدادش مژده از گفتار جمشيد
شهنشه شاد شد از کار جمشيد
اشارت کرد از آن پس روميان را
که: «در بنديد بهر کين ميان را»