به پاسخ گفت با بانو جهاندار
نخست انديشه مي بايد در اين کار
نيابي خير از آن شاخ برومند
که سازد با درخت خشک پيوند
چرا در خاک سيمي را کنم گم
که مي شايد به کحل چشم مردم؟
بري طوبي ز خلد جاوداني
بري در غير ذي زرعش نشاني
هر آنکو کرد با ناجنس پيوند
قرين بد گزيد از بهر فرزند
به جاي نور چشم خويش بد کرد
بدست خويش قصد جان خود کرد
اگر چه قطره زاد از ابر ليکن
به بحر افتاد و شد در بحر ساکن
به لطف خويش بحر او را بپرورد
يتيم بحر نام خويشتن کرد
بزرگي و هنر از يم در آموخت
هنرهاي بزرگان زو هم آموخت
چو صاحب مکنت و صاحب هنر شد
سزاي گوشوار و تاج زر شد
تو يک مه گر به لطفش مي بخواني
به خورشيد جهانتابش رساني
تو خورشيد جمالي او مه نو
نظر مي دارد از لطف تو پرتو
گرفتم خود نه از فغفور چين است
خردمنديش ما را خود يقين است
همه شب بود با قيصر در اين راز
همي راند از غم و شادي سخن باز