فرستاد افسر و خورشيد را خواند
بر خود چون مه و خورشيد بنشاند
حديث صيدگاه و شير و جمشيد
حکايت کرد يک يک پيش خورشيد
بدو گفت اين پسر خسرو نژادست
که خسرو سيرت و خسرو نهادست
رخش آيينه آيين شاهي است
ز سر تا پا همه فر الهي است
مرا مرد هنر پرورد بايد
ز شخص بي هنر کاري نيايد
کنون در کار شادي من حزينم
غمي در دل نمي آيد جز اينم
عيار گوهرش گر چه درست است
ولي در کار من يکباره سست است
به هر بابي که کردم آزمايش
نديدم يک سر مو زو گشايش
ز جاه و گوهر ارچه با نصيب است
ولي در کار چون تيغ خطيب است
خرد تيغ خطيبش مي شمارد
که قطعا هيچ برايي ندارد
چو بشنيد اين فسانه افسر از جفت
بدو کرد آفرين از مهر و پس گفت:
«بدان، شاها حقيقت کآن جوانمرد
که ديدست او بسي گرم و بسي سرد
به پيش من کنون عين اليقين است
که نور ديده فغفور چين است
هواي خدمت درگاه قيصر
برآوردش ز تخت و تاج و کشور
نشاط پايه تخت خداوند
چو ياقوتش ز جاي خويش برکند»