چو خورشيد فلک برداشت از چين
مي ياقوتي اندر جام زرين
ملک در گفت و گوي عزم ميدان
سر زلف سيه را ساخت چوگان
سر بدخواه در چوگان فکنده
ز غبغب گوي در ميدان فکنده
به نزد قيصر آمد شاد و خرم
زمين بوسيد کاي سالار عالم
شنيدستم که شادي شهسوار است
به ميدان نيز مرد کارزار است
چو در ميدان سواري مي نمايد
ز مردان گوي مردي مي ربايد
چو در ميدان فروزي روز پيروز
به ميدان کرد بايد ميل امروز
به ميدان ارادت اسب تازيم
به چوگان سعادت گوي بازيم
توان بودن که اين چابک سواري
خلاصي بخشدش ز آن شرمساري
ملک بر پشت پران باد پايي
چو شاهيني مطوس برهمايي
بکف چوگان از زر چون هلالي
مه و خورشيد را خوش اتصالي
چو زلف خود فرس بر ماه مي تاخت
به چوگان گوي با خورشيد مي باخت
از آن جانب درآمد خسرو شام
شد از گرد سپه گيتي سيه فام
هزاران مرد چوگان باز شامي
روان در مرکب از بهر غلامي
ز در و لعل بر سر نيم تاجي
که مي ارزيد هر لعلش خراجي
چو مه بر ادهم شامي نشسته
ميان بندي ز زر چون چرخ بسته
چو مشکين زلف چوگانيش بر دوش
به هر جانب هزارش حلقه در گوش
خبر بردند نزديکان به افسر
که با جمشيد شادي شاه و قيصر
به ميدان گوي خواهد باخت امروز
فرس بر ماه خواهد تاخت امروز
برون از شهر قصري داشت قيصر
که بودش صحن ميدان در برابر
ز ايوان افسر و خورشيد عذرا
برون رفتند بر عزم تماشا
بر آن قصر بهشت آيين نشستند
نظر بر منظر جمشيد بستند
دو ماه مهر طالع چون ستاره
همي کردند در ميدان نظاره
برآمد از ره ميدان روا رو
ز چوگانها هوا شد پر مه نو
ز هر جانب خروش ناي برخاست
زمين چون آسمان از جاي برخاست
سران ميدان به اسبان ساز کردند
همايون چتر شاهي باز کردند
ملک شادي شخ اول اسب در تاخت
به چوگان جلادت گوي مي باخت
گه از چپ گوي مي زد گاه از راست
ز سرداران قيصر مرد مي خواست
ملک از جا براق جم برانگيخت
زمين و آسمان را در هم آويخت
به چوگان گوي مي برد از معامل
چو مه رويان به زلف از عاشقان دل
ز پي چندانکه شادي مي دوانيد
به جز گرد براق جم نمي ديد
به شادي باز کرد آن نيک پي روي
چو اقبال و سعادت همرهش گوي
سيه رو ماند شادي بر سر راه
نمي شايست رفتن در پي شاه
چو خورشيد آن قد و شکل و شمايل
بديد اين بيتها مي خواند در دل: