مي اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سياره در دور
به زانو آمدي هر دم چمانه
نهادي چون قدح جان در ميانه
نشسته چنگ بر ياد خوش دوست
از آن شادي نمي گنجيد در پوست
ضعيف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدي بر وي زدي صد بانگ و فرياد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدي بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودي سرودش
فرستادي ز چشمان جم دورودش
چو دم دادي مغني ارغنون را
گشادي از دل جم جوي خون را
بزير لب چو ساغر خنده مي کرد
دل جم در درون خونابه مي خورد
ملک جمشيد بر پاي ايستاده
به قيصر چشم و گوش و هوش داده
زماني در نديمي داد دادي
سر درج لطافت بر گشادي
گهي با ساقيان دمساز بودي
گهي با مطربان انباز بودي
ميان شاميان از شام تا روز
چو شمع از پاي ننشست آن دل افروز
چو از تاريک شب بگذشت پاسي
ز مي قيصر لبالب خواست کاسي
به شاديشاه داد آن جام روشن
ز مستي شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادي شاه مست است
به جامي باده يارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوي
مرصع جامه و زرين کمر جوي
درآوردند خلعتها در آغوش
ز يکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشيد را داد
بدو آن مايه اميد را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهاي دامادي مزين
نشست و پيش خود مهراب را خواند
حديث رفته با او باز مي راند
بدو مهراب گفت اي شاهزاده
به شادي شد در دولت گشاده
ميي خوردي که آن مشکين ختام است
هنيئا لک ترا اين مي تمام است
دگر کاين جامه کو پوشيد در تو
نباشد سر اين پوشيده بر تو
از آن جام مي و اين جامه تن
چو مي شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چين ز مشرق رايت افراخت
سپاه شام قيري پرچم انداخت
ملک در بارگاه قيصر آمد
حديث مجلس دوشين برآمد
سخن ز افتادن شهزاده برخاست
ملک جمشيد عذر لنگ مي خواست
که: «در مرد افکني مي بر سر آيد
کسي با مي به مردي بر نيايد
اگر با مي کند شيري دليري
در آخر مي نمايد شير گيري
هر آنکس کو کند با باده هستي
در آخر سر نهد در پاي مستي
هنوز آن شه غريب است اندرين بوم
نمي داند طريق و عادت روم
يقين دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملامت »
به ساقي گفت شاهنشه دگر بار
که خيز از مي بيارا گلشن يار
رواق ديده از مي ساز گلشن
هواي خانه دار از جام روشن
ز مي ساقي چنان بزمي بياراست
که از بزم جنان فرياد برخاست
ملک را خاست ميل دوستکاني
ز ساقي خواست آب زندگاني
به بزم آورد ساقي کشتي مي
چو دريا غوطه خوردي در دل وي
نهاد آن جام را بر دست جمشيد
ز شادي خورد جم بر ياد خورشيد
از آن دريا نمي نگذاشت باقي
دوم کشتي به شادي داد ساقي
چو چشم يار شادي بود مخمور
ز سوداي غم دوشينه رنجور
به سيماب کفش بر جام جمشيد
ز مخموري تنش لرزان تر از بيد
همي لرزيد چون در دجله مهتاب
و يا از باد کشتي بر سر آب
به کام اندر کشيد آن کشتي مي
زد آن درياي آتش موج در وي
درون معده جاي خود نمي ديد
به ناکام از ره لب باز گرديد
بساط مجلس از مي شد دگرگون
ز بزم قيصرش بردند بيرون
سر اندر پيش تا ايوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزيران را به سوي بزم شاهي
فرستاد از براي عذر خواهي
زمين بوسيده گفتند: «اي جهاندار
به لطف خويشتن معذور مي دار!
که شاديشاه تاب مي ندارد
مي اش کم ده که تاب مي نيارد»
ملک گفت: «اينچنين بسيار باشد
ازين معني چه عيب و عار باشد؟
به معده لقمه اي داد او نه در خورد
نيفتادش قبول آن لقمه رد کرد
مي اندک نيک باشد چون لب يار
که روح افزايد و عيش آورد بار
ز مستي جز خرابي بر نخيزد
ز مي بسيار آب رو بريزد»
مرصع چون قباي چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجي نيز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر ز لولوي لا لا
ز هر جنسي و نوعي برگي آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادي برگرفتند
سماع از پرده ديگر گرفتند
همي خوردند مي تا اين مي زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روي مشرق از وي لاله گون شد
ملک مست از بر قيصر برون شد
به مهراب جهان گرديده مي گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت يار و دولت ياور ماست
مي عيش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشيد طالع نيک فال است
وليکن ماه دشمن در و بال است »
به ياران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او ز بنياد
ز شادي شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر اميدي که دشمن دارد اکنون
به کلي خواهد از دل کرد بيرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت »
بدين شادي همه شب باده خوردند
بدين اميد دل را شاد کردند