غزل

خطت هر روز رسمي نو در آرد
به خون من براتي ديگر آرد
کشد لشکر ز چين زلف بر روم
سپاه شب به گرد مه در آرد
ز هندستان زلفت طوطي آمد
که در منقار تنگ شکر آرد
به شوخي سر برآوردست مگذار
خطت را گر بدينسان سر در آرد
چو سوداي خيال خال و زلفت
جهان را بر من خاکي سر آرد
تن پر حسرت ما خاک گردد
ز خاکم باد گرد عنبر آرد
نباتي کز سويدايم برويد
ز حسرت حبة السودا برآرد
چو بشنيد اين سخنهاي دلاويز
ملک را شد لب شيرين شکر ريز
زبان بگشاد و در بر افسانه افشاند
به وصف افسر اين مطلع فرو خواند