مهي بگزين و جفتش ساز با خور
طلب کن بهر وي شويي فراخور
چو افسر ديدکان در غنچه راز
بدو خواهد نمودن راز دل باز
دمي خوش چون صبا مي کرد در کار
درآورد اين سخن او را به گفتار
جوابش داد کاي صورتگر چين
سخنهايت همه خوب است و شيرين
همانا نامزد گشت آن گل اندام
به شاديشاه، پور خسرو شام
مرا امروز قيصر مژده اي داد
که فردا مي رسد از راه داماد
نه من مي خواهم اين وصلت نه دختر
نمي دانم چه خواهد کرد اختر
مرا چون دل دهد کآن روشنايي
کند روزي ز چشم من جدايي؟
سخن را بر سخندان باز شد در
زبان بگشاد مهراب سخنور
زمين بوسيد و گفتا: «اي خداوند
تو با شخصي گزين خويشي و پيوند
که باشد سايه وش يکرنگ و يکبوي
نه گاهي همچو موم و گاه چون روي
شما را اين صنم جانست در تن
کسي خود چون سپارد جان به دشمن؟»
بدانست افسر رومي که برچيست
مراد از گفتن مهراب بر کيست
سخن پرسيد باز از حال جمشيد
که: «با من بازگوي احوال جمشيد
بيا اصلش بگو تا از کيانست
که با او فرو فرهنگ کيانست
يقين دانم که او بازارگان نيست
که او را شيوه بازاريان نيست
قدم يک ره ز کژي بر کران نه
حکايت راست با من در ميان نه
برافکند از طبق مهراب سرپوش
برون زد ديگ رازش را ز سر جوش
چو مهراب اين حکايت را فرو خواند
خجل گشت افسر و حيران فرو ماند
زماني خيره گشت از حال جمشيد
فرو شد ساعتي در فکر خورشيد
سخن باز از سخن گستر نپرسيد
از آن خاموشي اش مهراب ترسيد
زماني منفعل بنشست و برخاست
از آن خلوت بر جمشيد شد راست
که: «شاها درج دل را برگشادم
بر افسر در پنهان عرضه دادم
دوا زهر هلاهل بود، خوردم
علاج آخرين داغ است، کردم
فکندم کشتيي در بحر خونخوار
ندانم چون برآيد آخر کار