غزل

اي دوست چه گويم که من از هجر چه ديدم
دشمن مکشاد آنچه من از دوست کشيدم
چون ميوه ناپخته شد آبم به دهن تلخ
تا عاقبت کار به خورشيد رسيدم
آمد که مرا در نظر خويش بسوزد
ياري که چو پروانه بشمعش طلبيدم
اي بس که من اندر طلبت گوشه به گوشه
چون ديده بگرديدم و چون اشک دويدم
هر گوشه چشم خوشت از ناز جهاني است
من در غمت از هر دو جهان گوشه گزيدم
آخر نرسيدم به عقيق لب شيرين
چندان که چو فرهاد دل کوه بريدم