چو بشنيد از شکر گل چهره گفتار
ز بادامش روان شد دانه نار
چه سالي بد کان ماه دو هفته
همه روز از ملالت بود گرفته
همه روز آه بودي غمگسارش
همه شب اشک بودي در کنارش
به ناخن گه خراشيدي رخ گل
ز حسرت گه خروشيدي چو بلبل
گهي در خون کشيدي رخ چو ساغر
گهي لب را گزيدي همچو شکر
به غير از غم نبودي دلپذيرش
بجز دندان نبودي دستگيرش
همه شب تا سحر ننهادي از غم
چو نرگس برگهاي چشم برهم
چو با آواز ايشان خوش برآمد
زماني از در شادي درآمد
رقيبان بر نواي آن دو ناهيد
چو ديدند آن نشاط و عيش خورشيد
دو مه را بدره هاي سيم دادند
دو گل را برگها بر هم نهادند
به وقت عزمشان دامن گرفتند
بدان هر دو شکر گفتار گفتند:
شبست اي مطربان امشب بسازيد
دل شه را به صوتي در نوازيد
دمي گرم و لبي پر خنده داريد
رخي فرخ، تني فرخنده داريد
دم جان بخشتان جان مي فزايد
نسيم وصلتان دل مي گشايد
شکر بنواختي هر دم نوايي
رهي برداشتي هر دم ز جايي
شکر بر عود هر دم عاشقانه
زدي بر آب رنگي از ترانه
صنم در پرده دل راز مي گفت
به نظم اين قصه با شهناز مي گفت: