غزل

آنکه عمري چو صبا بر سر کويش جان داد
چه شود گر همه عمرش نفسي آرد ياد
در فراق تو چو بر نامه نهم نوک قلم
از نهاد قلم و نامه برآيد فرياد
بيش چون صبح مدم دم که بدين دم چو چراغ
بنشستيم به روزي که کسي منشيناد
جز نفس نيست کسي را به برم آمد و شد
آه کو نيز به يکبارگي از کار افتاد
اشک خود را همه در کوي تو کرديم به خاک
عمر خود را همه بر بوي تو داديم به باد
عاشق روي تو هست از همه رويي فارغ
بسته موي تو هست از همه بندي آزاد