مرا باري خيال تست مونس
ندانم با که مي داري تو مجلس
صبا با من همه روزست دمساز
ترا آخر بگو تا کيست همراز
نشسته در ره بادم به بويت
که باد آرد مگر گردي ز کويت
تو چون شمعي نشسته در شبستان
در آهن پاي و در سر دشمن جان
من از شوق جمال يار مهوش
زنم پروانه سان خود را بر آتش
گه از حسرت زنم من سنگ بر دل
که دارد يار من در سنگ منزل
مگر آهم تواند کرد کاري
کند در خلوتت يک شب گذاري
مرادي نيست در عالم جز اينم
که روي نازنينت باز بينم
سر زلف دل آشوبت بگيرم
به سوداي تو در پاي تو ميرم
مرا جاني است مرکب رانده در گل
از آن ترسم که ناگه در پي دل
رود جان و تنم در گل بماند
مرا شوق رخت در دل بماند
چو در دل نقش زلف يار گردد
دلم ز آزار جان بيمار گردد
به چشمم در غم آن نرگس شنگ
جهان گاهي سيه باشد گهي تنگ
خبر ده تا دواي کار من چيست؟
طبيب درد بي درمان من کيست؟
غم پنهان خود را با که گويم؟
علاج درد دل را از که جويم؟
چو آمد نامه خسرو به پايان
به خون ديده اش بنوشت عنوان
روان از ديده خون دل چو خامه
بدان هر دو صنم بنوشت نامه
که اين غم نامه را هيچ ار توانيد
بدان ماه پري پيکر رسانيد
چو عود و چنگ را آهنگ سازيد
ز قولم اين غزل بر چنگ سازيد