غزل

برو به کار خود اي واعظ اين چه فرياد است؟
مرا فتاده دل از ره ترا چه افتادست؟
به کام تا نرساند مرا لبش چون ناي
نصيحت همه عالم به گوش من بادست
دلا منال ز بيداد و جور يار که يار
ترا نصيب همين کرده است و اين دادست
اگر چه مستي عشقم خراب کرد ولي
اساس هستي ما ز آن خراب آبادست
ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقه ايست که هيچ آفريده نگشادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم بسيار
کزين فسانه و افسون بسي مرا يادست
گداي کوي تو از هشت خلد مستغني است
اسير بند تو از جمله عالم آزادست