همي گرديد مهراب از پي جم
بسان جم کزو گم گشت خاتم
غلامان گرد کوه و دشت پويان
همي گشتند يکسر شاه جويان
پس از يکماه ديدندش در آن کوه
چو ماه نو شده باريک از اندوه
ز حسرت چشمهايش رفته در غار
سرشک از چشمها ريزان چو کهسار
چو آن سرو سهي را ديد مهراب
به زير پاي او افتاد و چون آب
چو اشک آمد رخ و چشمش بپوشيد
ز درد دل بسي در خاک غلتيد
در آتش نيک پاي آورد در چنگ
شکر در تنگ و گوهر يافت در سنگ
چو لعل از تاج شاهي اوفتاده
ميان سنگ خارا دل نهاده
به زاري گفت: «اي شمع شب افروز
نمي دانم که افکندت بدين روز؟
الا اي نافه مشکين دلبند
بدين صحرا کدام آهوت افکند؟
به چين اول ترا اي مشک اذفر
به خوناب جگر پرورد مادر
هوا زد بر دماغت بوي سودا
فتاد از اندرون رازت به صحرا
به بوي دوست از مادر بريدي
رها کردي وطن، غربت گزيدي
گهي در بحر گردي با نهنگان
گهي در کوه باشي با پلنگان
به شب نالنده چون مرغ شب آويز
به روز آشفته چون باد سحر خيز
چو گل بر باد رفتي در جواني
چو مي کردي به تلخي زندگاني
سفر کردي به سوداي تجارت
بسي ديدي ازين سودا خسارت
ز سر بيرون کن اين سوداي فاسد
که بازاريست سست و جنس کاسد
مکن زاري که از زاري و شيون
نيفزايد بجز شادي دشمن
ملک يکدم بر آن گفتار بگريست
زماني در فراق يار بگريست
نگار خويش را در خورد خود ديد
نگارين آب چشم از ديده باريد
بدان اميد کان زيبا نگارش
چو اشک از ديده آرد در کنارش
جوابش داد و گفت: «اي يار همدرد
مشو گرم و مکوب اين آهن سرد
دم گرمت مرا اين آتش افروخت
به چربي زبان قنديل دل سوخت
مرا منع تو افزون مي کند شوق
وزين تلخي زيادم مي شود ذوق
دل عاشق ملامت بر نتابد
رخ از تير ملامت بر نتابد