شبي در پاي سروي ساخت منزل
که همچون سرو بودش پاي در گل
کنار سبزه و آب روان بود
که از عين صفا گويي روان بود
ملک بر طرف آب و سبزه بنشست
ز مژگان آب را بر سبزه مي بست
به شاخ سرو بر بالا حمامي
مقامي داشت و آنگه خوش مقامي
چو جم ناليدي او هم ناله کردي
مگر او نيز در دل داشت دردي
ملک با او حديث راز مي گفت
غم دل با کبوتر باز مي گفت
دو مشتاق از فراق آن شب نخفتند
همه شب تا به روز افسانه گفتند
ملک مي گفت با نالان کبوتر
که: «حال تست از حالم نکوتر
تو ياري داري و خرم دياري
مرا ياري که با من نيست باري
تو در مسکن نشسته فارغ البال
من سرگشته گردان بي پر و بال
من آن مرغم که مسکن را بهشتم
نخورده دانه، راندند از بهشتم
من و تو هر دو طوق شوق داريم
ز زلف يار مشکين طوق داريم »