غزل

آتش سودا گرفت در دل شيداي من
شعله گر اينسان زند واي دل و واي من
ناله شبهاي من سر به فلک مي زند
تا به چه خواهد کشيد ناله شبهاي من
مايه سوداي ماست زلف تو ليکن چه سود؟
ز آنکه پراکنده شد مايه سوداي من
قصه خوناب دل گر نکنم چون کنم؟
مي رسد از جان به لب جوشش صفراي من
از سر رحمت مگر هم تو شوي دستگير
ورنه چه برخيزد از دست من و پاي من؟
دل چو قبا بسته ام بر قد و بالاي تو
عشق قدت جامه ايست راست به بالاي من
بس که رگ جان زدم در غم عشقت چو چنگ
غير رگ و پوست نيست هيچ بر اعضاي من
چو شب عقد ثريا عرض کردي
ز چشم جم جواهر خانه کردي
چو صبح از ديده راندي اشک ژاله
ملک نيز اين غزل خواندي به ناله: