قطعه

چو بر حدود ديار حبيب بگذشتم
که کرده بود خرابش جهان ز بيباکي
مجاوران ديار خراب را ديدم
در آن خرابه خراب و شکسته و باکي
به خاک راهگذار جيب مي گفتم
که اي غلام تو آب حيات در پاکي
کجا شدت گل اين باغ شمع اين مجلس؟
کجا شد آن طرب و عيش و آن طربناکي؟
بسي ازين کلمات و حديث رفت و نبود
در آن منازل خاکي به جز صدا حاکي
مرا که منزل آن ماه بود در دل و چشم
نبوده هيچ تعلق به منزل خاکي
زمان زمان به دل و چشم خويش مي گفتم
ايا منازل سلمي و اين سلماکي؟