غزل

شوق مي ام نيمه شب بر در خمار برد
بوي گلم صبحدم بر صف گلزار برد
ناله چنگ مغان آمد و گوشم گرفت
بيخودم از صومعه بر در خمار برد
با همه مستي مرا پير مغان بار داد
هر چه ز هستي من يافت به يکبار برد
ساقي ام از يک جهت ساغر و پيمانه داد
مطربم از يک طرف خرقه و دستار برد
همچو گلم مدتي عشق در آتش نهاد
عاقبت آب مرا بر سر بازار برد
کار چو با عقل بود عشق مجالي نداشت
عشق درآمد ز در عقل من از کار برد