غزل

تو در خواب خوشي احوال بيداري، چه مي داني
تو در آسايشي تيمار بيماري چه مي داني
تو چون هرگز نکردي روز يک شب با خيال او
طريق شبروي و حال عياري چه مي داني
نداري جز دلازاري و ناز و دلبري کاري
تو غمخواري و دلجويي و دلداري چه مي داني
تو چون يک شب به سوداي سر زلف پريشانش
نپيمودي، درازي شب تاري چه مي داني
برو زاهد، چه پرهيزي ز ناز و شيوه چشمش؟
بپرس اين شيوه از مستان، تو هشياري چه مي داني
دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بيرون
تو را غم خوردنست ايدل تو غمخواري چه مي داني