غزل

چشم مخمور تا تو در خواب مستي خفته است
از خمار چشم مستت عالمي آشفته است
دل چو در محراب ابرو چشم مستش ديد گفت
کافر سرمست در محراب بين چون خفته است
سنبلت را بس پريشان حال مي بينيم،مگر
باد صبح از حال ما با او حديثي گفته است
ديده باريک بينم در شب تاريک هجر
بسکه بر ياد لبت درهاي عمان سفته است
خاک راهت خواستم رفتن به مژگان عقل گفت
نيست حاجت کان صبا صدره به مژگان رفته است
عاقبت هم سر بجايي برکند اين خون دل
کز غم سوداي تو دل در درون بنهفته است
چو آخر کرد خورشيد اين عمل را
مهي ديگر فرو خواند اين غزل را