گلي ديد از هوا پيراهنش چاک
مهي از آسمان افتاده در خاک
ز پا افتاده قدي همبر سرو
پريده طوطي هوش از سر سرو
عرق بر عارض گلگون نشسته
هزاران عقد در بر گل گسسته
چو نيلوفر گل صد برگ در آب
شده بادام چشمش در شکر خواب
گرفته دامن لعلش زمرد
دري ناسفته در وي لعل و بسد
دل خورشيد را پا رفت در گل
بر او چون ذره عاشق شد به صد دل
به حيلت خفته مي زد راه بيدار
به صنعت برد مستي رخت هشيار
ملک چون سايه بيهوش اوفتاده
فراز سايه خورشيد ايستاده
سهي سرو از دو نرگس ژاله انگيخت
گلابي چند بر برگ سمن ريخت
صبا با چين زلفش بود دمساز
دماغ خفته بويي برد از آن راز
به فندق مالش ترکان چين داد
دو هندو را ز سيمين بند بگشاد
چو زلف خويشتن بر خويش پيچيد
چو اشک خود دمي بر خاک غلتيد
سرش چون گرم شد از تاب خورشيد
ز خواب خوش برآمد شاه جمشيد
ز خواب خوش چو مژگان را بماليد
به بيداري جمال ماه خود ديد
برآورد از دل شوريده آهي
چو ماهي شد تپان از بهر ماهي
پري رخ بازگشت از پيش جمشيد
خرامان شد به برج خويش خورشيد
بدو مهراب گفت آهسته، اي شاه
چه برخيزد بجز رسوائي از راه؟
ز آب ديده کاري برنخيزد
ز روي دل غباري برنخيزد
نباشد بي سرشک و ناله سودا
ولي هر چيز را وقتي است پيدا
ز باراني که تابستان ببارد
به غير از بار دل باري نيارد
نداري تاب انوار تجلي
مکن بسيار ديدارش تمني
تحمل بايد و صبر اندرين کار
تحمل کن دمي، خود را نگه دار!»
ملک برخاست چون باد از گلستان
سوي خرگاه رفت افتان و خيزان
دو درج لعل با خود داشت جمشيد
فرستاد آن دو درج از بهر خورشيد
مه نو برج درج لعل بگشود،
هزاران زهره در يک برج بنمود
به زير لعل دري سفت سر بست
گهر بنمود و درج لعل بشکست
که هست اين گوهر از آتش نه از خاک
هزارش آفرين بر گوهر پاک!»
سمن رخسار خورشيد گل اندام
کنيزي داشت، «گلبرگ طري نام
اشارت کرد گلبرگ طري را
که رو بيرون بگو آن جوهري را:
نه لعل است اين بدين زيب و بها، چيست؟
بگو تا اين گهرها را بها چيست؟»
ملک در بحر حيرت بود مدهوش
برون کرده حديث گوهر از گوش
نمي دانست گفتار سمن رخ
زبان بگشاد مهرابش به پاسخ
که شاها، اين گهرهاي نثاري است
نه زيباي قبول شهرياري است
زهر جنسي گهر با خويش دارم
اگر فرمان دهي فردا بيارم »
زمين بوسيد خسرو گفت: «شاها،
به برج نيکويي تابنده ماها،
نثار و هديه را رسم اعادت
به شهر ما نباشد رسم و عادت
نه من گردون دونم کان گهر کان
برون آرد، برد بازش بدان کان
من خاکي به خاک خوار مانم
ز هر جنسي که دارم برفشانم »
سمن رخ پيش گلرخ برد پاسخ
چو گل بشکفت و گفتا با سمن رخ:
«چنين بازارگان هرگز نديدم
بدين همت جوان هرگز نديدم
غريب است اين که ناکامي غريبي
ز ما نايافته هرگز نصيبي
گهرهاي چنين بر ما بپاشد
چنين شخص از گهر خالي نباشد
همانا گوهرش پاکست در اصل
هزاران آفرينش باد بر اصل »
«کتايون » نام، آن مه دايه اي داشت
که از هر دانشي پيرايه اي داشت
فرستادش به رسم عذر خواهان
بپوشيدش به خلعت هاي شاهان
از آن پس نافه هاي چين طلب کرد
حرير و ديبه رنگين طلب کرد
سر بار متاع چين گشادند
ز ديبا جامه ها بر هم نهادند
شد از عرض حرير و مشک عارض
زمين با عارض خوبان معارض
به هر سو طبله عنبر نهادند
نسيم گلستان بر باد دادند
ملک ياقوت اشک از ديده مي راند
نهان در زير لب اين شعر مي خواند: