در آن خرگه بت موزون شمايل
چو معني لطيف و بکر در دل
پرستاري «پري رخسار» نامش،
پري و آدمي از جان غلامش
ز خرگه بانگ زد کاي بار سالار
چه بار آورده اي؟ بگشاي و پيش آر
سخن پرداز چين گفت اي خداوند
نشايد عرض کالا بي خداوند
ندارم هيچ کاري من بدين بار
که دارد بار مهر بار سالار
طلب کردند مير کاروان را
سر و سالار خيل عاشقان را
ملک چون ذره با جاني پر اميد
ز جا جست و روان شد سوي خورشيد
دو درج لعل کآن در کان نباشد
دو عقد در که در عمان نباشد
به رسم هديه با خود برگرفت آن
چو باد آمد بدان خرم گلستان
چمان در باغ چون سرو سهي شد
به نزد ماه برج خر گهي شد
دلش با خويش مي گفت اين چه حالست
همان خوابست گويي يا خيالست
به بيداري کنون مي بينم آن خواب
مگر بيدار شد بخت گران خواب
مه خورشيد چهر اعني که جمشيد
چو چشم انداخت بر خرگاه خورشيد
نماندش تاب و چون مه جامه زد چاک
چو نور آفتاب افتاد بر خاک
از آن خمخانه اش يک جرعه سر جوش
بدادند و برون رفت از سرش هوش
گل نمناک را آبي تمام است
دل غمناک را تابي تمام است
سران انجمن بر پاي جستند
يکايک چون نبات از هم گسستند
برآن مه چون ثريا جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند
برش عنبر بر آتش مي نشاندند
گلابش برگل تر مي فشاندند
همه نسرين بران و مشک مويان
شدند از بهر جم گريان و مويان
خبر کردند ماه انجمن را
گل آن باغ و سرو آن چمن را
برون آمد چو گل سرمست و رعنا
به يک پيراهن از خرگاه مينا
چو سرو از باد و قد از باده مايل
مهش در قلب عقرب کرده منزل
ز رنگ عارضش روي هوا لعل
خم زلفش در آتش کرده صد نعل
خرامان در پي خورشيد رويان
شد اندر حلقه آن مشک مويان