چو سيمين صبح سر بر زد ز خاور
ز بحر چين برآمد ز ورق زر
تو پنداري ز چين آن زورق نور
فرستاد از پي جمشيد فغفور
ملک طوفي به گرد بيشه مي کرد
خلاص خويش را انديشه مي کرد
به دل مي گفت: «آخر حور زادم،
ز موي خويش تاري چند دادم
که هر وقتي که درماني به کاري
به آتش درفکن زين موي تاري؟
کنون اين موي ها با خويش دارم
از آن دارم که تا آيد به کارم »
ز پيکان آتشي در دم برافروخت
بر آتش عنبرين موي پري سوخت
همين دم گشت پيدا ناز پرورد
به پيش جم سلام بانو آورد
ملک جمشيد را گفت: «اين چه حالست
که خورشيد نشاطت در وبالست؟
همايونت نشيمن بود در روم
کدامت زاغ شد رهبر درين بوم؟
ز دستت حورزاد آمد به فرياد
که با او کرده اي از ديگري ياد
چنان ماهي اگر رضوان ببيند
عجب دارم که با حوري نشيند
برابر حورزادي سرو آزاد
خطا باشد گزيدن آدمي زاد»
ملک گفت: «اي صنم کار دلست اين
مکن منعم که کاري مشکلست اين
چه گويم که اين سخن دارد درازي
چنين باشد طريق عشقبازي
فزون از شمع دارد روشني خور
ولي پروانه را شمعست در خور
شنيده ستم که چون از ابر مي خواست
صدف باران، خروش از بحر برخاست
صدف را گفت آب آه رو سياهي ،
که پيش ما تو آب از ابر خواهي!»
صدف گفت آنچه من از ابر نيسان
طلب مي دارم ار بودي ترا آن
چرا بايست کرد از بيحيايي
مرا از ابر تر دامن گدايي؟
مراکز عجز بايستي نمودن
دهان را ز آب دنداني گشودن
مکن عيبم که اين ها اضطراريست
اساس کار در بي اختياريست
حکايت هاي خود ز آغاز مي گفت
به ناز اين قصه يک يک باز مي گفت
ملک جم را از آنجا ناز پرورد
پياده تا لب دريا بياورد
درآمد باد پائي بحر پيما
چو باد نوبهار از روي دريا
پري گفت: «اي براق باد رفتار
زماني چند را جمشيد بردار
حباب آسا روان شو بر سر آب
چو برق اندر پي من زود بشتاب »
کشيد اسب و ملک بنشست بر وي
پري از پيش مي رفت و جم از پي
به يک ساعت ز دريا در گذشتند
تو گفتي آب دريا در نوشتند
فرود آمد ز اسب و روي بر خاک
بسي ماليد و گفت:«اي داور پاک،
شفا بخشنده تن هاي بيمار
خطا پوشنده جمع گنه کار
تويي مالک رقاب آزادگان را
دليل و دستگير افتادگان را»