غزل

فرياد همي دارم و فريادرسي نيست
پندار درين گنبد فيروزه کسي نيست
اي باد خبر بر، بر آن يار همي دم
کز بهر خبر جز تو مرا همنفسي نيست
از هستي من جز نفسي باز نمانده ست
هر چند که اين نيز برآنم که بسي نيست
ما را هوس آن ست که در پاي تو ميريم
گر بخت کند ياريم اين کم هوسي نيست
دارد مگسي در شکرستان تو پرواز
دردا که مرا قوت پر مگسي نيست
خواهيم گذشت از سر آن قلزم نيلي
آخر قدم همت ما کم ز خسي نيست
اي طوطي جان زين قفس سبز برون اي
آيا تو برآني که ازين به قفسي نيست؟