ز قلب لشکر آمد سوي جمشيد
چو ابري کاندر آيد پيش خورشيد
بدو راند از هوا سنگ آسيا را
ملک از خويش رد کرد آن بلا را
دراز آهنگ ديدش قصد پا کرد
به تيغش گرد ران از تن جدا کرد
نهاد آن گرد ران بر گردن اکوان
جهان گفتش که با گردن بود ران
به پاي خويش با جم جنگ مي کرد
به پاي خود فلک در دامش آورد
اگر چه پاي خود را داشت در چنگ
نيامد پايدار اندر صف جنگ
به پشت شير نر بر تخت اکوان
نگون شد چون به برج شير کيوان
به تيغ ديگرش از پا درافکند
به زخمي ديگرش از تن سرافکند
سنان را افسري کرد از سر ديو
سراسر شد گريزان لشکر ديو
ملک شکر خداي دادگر کرد
وز آن منزل به پيروزي گذر کرد
به قرب هفته اي ز آن کوه بگذشت
به هشتم خيمه زد بر عرصه دشت
ز گردون خويشتن را بر زمين يافت
در آن صحرا نشان آدمي يافت
زمين پر سبزه و آب روان ديد
سرا و قصر و باغ و بوستان ديد
به دشت اندر خرامان باز ياران
به کوه اندر تذر و وباز ياران
مقامي ديد با امن و سلامت
ملک روزي دو کرد آنجا اقامت
بپرسيد از يکي کاين مرز و اين بوم
چه مي خوانند؟ گفتا: ساحل روم
از اينجا چون گذشتي، مرز روم است
ولي بحري عجب خونخوار و شوم است