غزل

غباري کز ره معشوقه آيد
به چشم عاشقان عنبر نمايد
من افتاده خاک آن ديارم
که گرد از دل غبارش مي زدايد
چو من خواهم که گل چينم ز باغش
گرم خاري رود در دست، شايد
به مژگان از براي ديده اين خار
برون آرم گر از دستم برآيد
بهر بادي که مي آيد ز کويش
مرا در دل هوايي ميفزايد
صبا در مگذر از خاک در او
که کار ما ازين در مي گشايد
عنان زلف او بر پيچ تا باد
رکاب اندر رکاب او نسايد