چو روي خود بهشتي ديد در خواب
روان هر سوي چو کوثر چشمه آب
کنار جوي ريحان بر دميده
ميان باغ طوبي سر کشيده
فراز شاخ مرغان خوش آواز
همي کردند با هم سر دل باز
ز شبنم تاج گل چون تاج پرويز
بر آن آويزه نور دلاويز
همه خاکش عبير و زعفران بود
همه فرشش حرير و پرنيان بود
صبا مي کرد بر گل جان فشاني
به گل مي داد هر دم زندگاني
ميان باغ قصري ديد عالي
چو برج ماه خورشيدش والي
ملک مي گفت با خود که اين چه جايست
که جوزا صورت و حورا نمايست؟
بر آن آمد که فردوس برين است
قصور خلد و جاي حور عين است
درين بود او که ناگه بي حجابي
ز بام قصر سر زد آفتابي
چو خورشيدش عذار ارغواني
درخشان از نقاب آسماني
بتي رعنا و کش، ماه مقنع
چو مه بر جبهه اکليلش مرصع
فروغ عارض او عکس خورشيد
نگين خاتمش را مهر جمشيد
ز سنبل بر سمن مرغول بسته
ز موغولش بنفشه دسته دسته
لب لعلش درخشان در نگين داشت
به پيشاني خم ابروي چين داشت
ز زلفش سنبل اندر تاب مي شد
ز شرم عارضش گل آب مي شد
اگر در دل خيالش بسته گشتي
ز تاب دل عذارش خسته گشتي
قضا شهزاده را ناگه خبر کرد
در آن زلف و قد و بالا نظر کرد
صباح زندگاني شد بر او شام
که آمد آفتابش بر لب بام
قضاي آسماني چون برآيد
اگر بندي در از بامت درآيد
کمند عنبر از بالاي آن قصر
فرو هشته ز سر تا پاي آن قصر
دل سودايي او بي سر و پا
به مشکين نردبان بر شد به بالا
دل جمشيد را ناگه پري برد
به دستانش ز دست انگشتري برد
چو بيدل شد ملک، فرياد در بست
بجست از خواب و خواب از چشم او جست
همي زد دست بر سر سنگ بربر
که نه دل داشت اندر بر نه دلبر
همي ناليد و در اشک مي سفت
به زاري اين غزل با خويش مي گفت