قطعه

بجز از آتش دراز زبان
بجز از خامه زبان کوتاه
کس نيارست کرد در عالم
دو زباني و سرکشي با شاه
لاجرم خاکسار و سرگردان
آن به تون رفت و اين به آب سياه
در آن انديشه مه بگداخت تن را
که بندد بر سمندش خويشتن را
خيالي چند کج باشد کزين عار
توان بستن بر اسب او به مسمار
عقابش را چو شد زاغ کمان جفت
به وصف الحال نيز اين شعر مي گفت: