قطعه

سحرگاه ازل کز پرده عرض
قضا مي داد نور و سايه را عرض
قدر بنوشت بر اطراف چترش
که السلطان ظل الله في الارض
خرد گرد فلک چندانکه گرديد
کسي بالاتر از چترش نمي ديد
فلک را گفت بردي اي کمان قد
چو ابروي بتان پيشاني از حد
تنزل کن ز جاي خويش زيرا
که ظل چتر سلطانست اينجا
چرا بالا نشستي گفت از آن رو
که او چشم جهانست و من ابرو