در آن شب کز سراي ام هاني
روان شد سوي قصر لامکاني
براق برق سير آورد جبريل
که جوزا را غبارش کرد تکحيل
نشست احمد بر آن برق قمر سم
چو جرم شمس بر چرخ چهارم
براق اندر هوا شد چون شهابي
نبي بر پشت او چون آفتابي
چو از بيت الحرام احمد سفر کرد
به سوي مسجد الاقصي گذر کرد
خطاب آمد ز سلطان عطا ده
که سبحان الذي اسري به عبده
خيال فکر و عقل و روح را ماند
به صحراي درون تنها برون راند
قدم بر بام هفتم آسمان زد
وز آنجا شد، علم برلامکان زد
براق و جبرئيل آنجا بماندند
به خلوت خواجه را تنها بخواندند
چو تيره غمزه در يک طرفة العين
رسيد از خوابگه تا قاب قوسين
ز پيشش طرقوا گويان ملايک
ز پس آراسته حوران ارايک
ز حضرت خلعت لولاک پوشيد
رحيق جام اعطيناک نوشيد
ملايک پرده ها را برگرفته
نبي را صحبتي خوش در گرفته
ز ديوان الهش هشت جنت
ببخشيدند و کرد او وقف امت
چو کار ملک و دين با ساز گرديد
به پيروزي از آنجا باز گرديد
به ياران از متاع آن جهاني
کليد جنت آورد ارمغاني