به نام آنکه اين درياي داير
ز عين عقل اول کرد ظاهر
عيان شد عين عقل از قاف قدرت
سه جوي آورد اندر باغ فطرت
درخت نور چشم جان برافراخت
هماي عشق بر سر آشيان ساخت
دهد بر جويبار چشم احباب
ز عين عشق بيخ حسن را آب
دو عالم ذره است و مهر خورشيد
دل رست انگشتري و عشق جمشيد
سراي روح کرد اين خانه گل
خوراي عشق گشت اين خانه دل
حصار جسم را از آب و گل ساخت
به چندين مهره ديوارش برافراخت
فراوان شد اساس شخص آدم
به پشتيوان اين گل مهره محکم
به قدرت راست کرد اين خانه گل
سه حاکم را در آنجا ساخت منزل
که دل را تکيه گاه از راست تا راست
مقام قلب کرد از صدر چپ راست
چو جسمي بارگاه هفت تو زد
دل آمد خيمه بر پهلوي او زد
خرد را کو دماغي داشت در سر
ازين هر دو مقامي داد برتر
مزين کرد لطفش سرو قامت
به حسن اعتدال استقامت
که از صنعش کند درخواست شاهد
که انسان را ز سر تا پاست شاهد
هر آنچ از گوهر خاک آفريده ست
تو پاکش بين که پاکش آفريده ست
همه پاک آمديم از عالم غيب
ز کج بيني ما پيدا شد اين عيب
ز مينا خسرواني قصري افراخت
به شيرين کاري او را بيستون ساخت
ميان حقه فيروزه پيکر
معلق کرد صنعش چار گوهر
فلک پيمانه فصل نوالش
جهان پروانه شمع جلالش
به ديوان ازل حکمش نشسته
همه کون و مکان را جمع بسته
برانده چرخ و باقي کرده پيدا
ز کل من عليها فان و يبقي
و يبقي وجه ربک ذوالجلالش
شده باقي ز وجه لايزالش
حرير لاله و گل را به شب ماه
ز صنعش داده حسن صبغة الله
به تاب خيط شمس و سوزن خار
بدوزد قرطه زربفت گلزار
ز زرين نشتر خورشيد تابان
گشايد خون ياقوت از لب کان
شکر را در ميان ني نهان کرد
به چندينش قلم شرح و بيان کرد
سپارد ماهئي را مهر جمشيد
به خرچنگي رساند تخت خورشيد
به کرمي داد از ابريشم کناغي
به کرمي مي دهد در شب چراغي
قمر با اين همه کار و کيايي
بود هر مه شبي بي روشنايي
به موشان جبه سنجاب بخشد
کولها در پلنگ و شير پوشد
به بوئي کو کند درنافه افزون
کند آهوي مشکين را جگر خون
قبائي از براي غنچه پرداخت
دگر بشکافت آن را پيرهن ساخت
خرد را کار با کار خدا نيست
کسي را کار با چون و چرا نيست
فلک را با چنين کاري چه کارست؟
همه کاري به حکم کردگار است
اگر بودي فلک را اختياري
گرفتي يک زمان برجا قراري
ز ما در کار خود حيران تر است او
ز ما صد بار سرگردان تر است او
خرد در کار خود سرگشته رائي است
فلک در راه او بي دست و پائي است
صفات او ز کيف و کم فزونست
ز هر چه آن در درون آمد برونست
در آن مجلس که حکمش امر فرمود
فلک چون حلقه بيرون در بود