شب تيره چون زنگي بسته لب
            گشادم زبان را و گفتم به شب
         
        
            که بهر چه چون صبح خندان شود؟
            ستاره ز روي تو ريزان شود؟
         
        
            بغايت سيه کاسه اي در سحر
            چو چشمم چه ريزي به دامان گهر؟
         
        
            شب تيره گفتا که بايد مرا
            سحرگه شدن زين شبستان جدا
         
        
            ز سوداي يار و فراق ديار
            به وقت سحر مي شوم اشکبار
         
        
            ستاره خود از جاي خود چون رود
            سرشک است کز چشم من مي رود
         
        
            سحر وقت اسفار و رحلت بود
            از آن در سحر مرغ نالان شود
         
        
            از آن در سحر کوس دارد فغان
            ز چشم هوا اشک باشد روان
         
        
            بگاه وداع ديار از حزن
            کدامين سيه دل نگريد چو من؟
         
        
            شب مرگ روز فراق است و بس
            که روز جدائي مبيناد کس