حقه لعل

خنده اي زد دهنت تنگ شکر پيدا کرد
سخني گفت لبت لؤلؤتر پيدا کرد
طره از چهره براند از که آن زلف سياه
در سپيدي عذار تو اثر پيدا کرد
به فداي گل رخسار تو با دام که او
فستقي دايره اي گرد شکر پيدا کرد
هر سحر داد به بوي سر زلف تو به باد
نافه مشک که به صد خون جگر پيدا کرد
روز رخسار تو تا با شب زلفت بنشست
در جهان قاعده شام و سحر پيدا کرد
بود نا يافت ميان تو وليکن کمرت
چست بر بست ميان را و کمر پيدا کرد
چشم سرمست تو چون بخت من اندر خواب است
دهن تنگ تو چون کام جهان ناياب است
گرد باغ رخت از سنبل چين پر چين است
باغ رخسار تو را سنبل چين پر چين است
وصف حسن بت چين پيش تو بت عين خطا
کز رخ و زلف تو بت بر بت چين پر چين است
چشمه چشم من از چشم تو دريا بار است
صدف گوش من از لعل تو گوهر چين است
عنبرين سلسله ات بر طرف خورشيد است
رقم غاليه ات بر ورق نسرين است
مشک مسکين که جگر گوشه آهوي خطاست
از نسيم سر زلف تو جگر خونين است
زلف اگر بر کمرت سر بنهد نيست عجب
سر سودا زدگان را ز کمر بالين است
پسته تنگ تو بر تنگ شکر مي خندد
حقه لعل تو بر عقد گوهر مي خندد
لاله رويا گلت آميخته با ياسمن است
من ندانم رخ تو لاله و گل ياسمن است؟
بوي ياس من از آن سبزه و خط مي آيد
گل رويت مگر آورده خط ياس من است؟
دل من ياسمنت برد و گواهم خط توست
چه کنم چون خط تو بر طرف ياسمن است؟
چشم من چون لب لعل تو لبالب خون است
قد من چون سر زلف تو سراسر شکن است
خال و خط و دهنت چشمه و خضر و ظلمات
رخ و زلف و زنخت يوسف و چاه و رسن است
چشم فتان تو در خواب شد و خفته به است
فتنه، چون دور خداوند زمين و زمن است
مريم ثاني و بلقيس سليمان تمکين
شاه دلشاد خداوند جهان عصمت دين
آن خداوند کش آمد ز خداوند خطاب
بانوي هر دو جهان مريم بلقيس جناب
اي ز بار مننت گردن گردون شده خم
وي ز موج کرمت ديده دريا شده آب
برق با سرعت عزمت همه صبرست و سکون
کوه با صدمه حکمت همه سيرت و شتاب
تير مه، مکرمتت ژاله چکاند ز دخان
فصل دي تربيتت لاله دماند ز سراب
ملک در مدت عمر تو که باقي بادا
فتنه در چشم بتان ديده و آن نيز به خواب
گر حکايت کند از لطف تو در باغ نسيم
گر روايت کند از لفظ تو در بحر سحاب
از هوا چاک شود صدره سيمين سمن
وز حيا لعل شود گونه لؤلؤي خوشاب
فکر رايت کنم انديشه منور گردد
ياد خلقت کنم انفاس معطر گردد
اي سراپرده عصمت زده بر اوج کمال
صدر خورشيد غلامان تو را صف نعال
پايه تخت تو بر فرق زحل زرين تاج
سايه چتر تو بر روي ظفر مشکين خال
تا شود حلقه به گوشان تو را حلقه بگوش
زهره آويخته از حلقه زرين هلال
گر دماغ چمن از خلق تو بويي يابد
بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال
فکر من کي به جناب تو رسد کز عظمت
مرغ انديشه فرو مي هلد آنجا پر و بال
من چه تحرير کنم مدح تو چون بيرون است
دامن مقنعه وصف تو از دست خيال
کشتي فکر چو شد غرقه درياي ثنا
سوي ساحل نتوان بردنش الا به دعا
مرکز دور قمر چتر سمن ساي تو باد
تتق عصمت حق ستر معلاي تو باد
افسر فرق زحل نعل سم اسب تو شد
سرمه چشم قمر خاک کف پاي تو باد
هر قبايي که سعادت به ارادت دوزد
زير اين طاق نهم راست به بالاي تو باد
اطلس کحلي چرخي که بقا راست قبا
کمترين آستر خلعت والاي تو باد
چرخ پيروزه وش حلقه صفت چون لؤلؤ
حلقه در گوش، کمين هندوي لالاي تو باد
همه اقوال قضا متفق حکم تو شد
همه افعال قدر مقتضي راي تو باد
بر ولي تو دعا بر عدويت نفرين باد
اين دعا را ز همه خلق جهان آمين باد