گفتار (٦٧)

حسود از نعمت حق بخيلست و بنده بي گناه را دشمن ميدارد
مردکي خشک مغز را ديدم
رفته در پوستين صاحب جاه
گفتم اي خواجه گر تو بدبختي
مردم نيکبخت را چه گناه
الا تا نخواهي بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست
چه حاجت که با وي کني دشمني
که او را چنان دشمني در قفاست