گفتار (١٨)

خشم بيش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بي وقت هيبت ببرد. نه چندان درشتي کن که از تو سير گردند و نه چندان نرمي که بر تو دلير شوند
درشتي و نرمي بهم دربهست
چو رگ زن که جراح و مرهم نهست
درشتي نگيرد خردمند پيش
نه سستي که نازل کند قدر خويش
نه مرخويشتن را فزوني نهد
نه يک باره تن در مذلت دهد
شباني با پدر گفت اي خردمند
مرا تعليم ده پيرانه يک پند
بگفتا نيکمردي کن نه چندان
که گردد خيره گرگ تيز دندان
دو کس دشمن ملک و دينند پادشاه بي حلم و زاهد بي علم
بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده
که خدا را نبود بنده فرمانبردار