حکايت (١١)

طفل بودم که بزرگي را پرسيدم از بلوغ. گفت: در مسطور آمده است که سه نشان دارد يکي پانزده سالگي و ديگر احتلام و سيم برآمدن موي پيش.
اما در حقيقت يک نشان دارد و بس. آنکه در بند رضاي حق جل و علا بيش از آن باشي که در بند حظ نفس خويش و هر آنکه در او اين صفت موجود نيست به نزد محققان بالغ نشمارندش
بصورت آدمي شد قطره آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند
و گر چل ساله را عقل و ادب نيست
بتحقيقش نشايد آدمي خواند
جوانمردي و لطفست آدميت
همين نقش هيولائي مپندار
هنر بايد که صورت ميتوان کرد
بايوانها در از شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمي تا نقش ديوار
بدست آوردن دنيا هنر نيست
يکي را گر تواني دل بدست آر