حکايت (١٠)

فقيره درويشي حامله بود. مدت حمل بسر آورده و درويش را همه عمر فرزند نيامده بود. گفت: اگر خداي عزوجل مرا پسري دهد جز اين خرقه که پوشيده دارم هر چه ملک منست ايثار درويشان کنم.
اتفاقا پسر آورد و سفره درويشان بموجب شرط بنهاد. پس از چند سالي که از سفر شام بازآمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگي حالش خبر پرسيدم. گفتند: بزندان شحنه درست.
سبب پرسيدم. کسي گفت: پسرش خمر خورده است و عربده کرده و خون کسي ريخته و از ميان گريخته، و پدر را بعلت او سلسله در ناي است و بند گران بر پاي. گفتم: اين بلا را به حاجت از خدا خواسته است
زنان باردار اي مرد هشيار
اگر وقت ولادت مار زايند
از آن بهتر بنزديک خردمند
که فرزندان ناهموار زايند