حکايت (٤)

معلم کتابي را ديدم در ديار مغرب ترشروي تلخ گفتار، بدخوي مردم آزار، گداطبع ناپرهيزکار، که عيش مسلمانان بديدن او تبه گشتي و خواندن قرآنش دل مردم سيه کردي. جمعي پسران پاکيزه و دختران دوشيزه بدست جفاي او گرفتار نه زهره خنده و نه ياراي گفتار.
گه عارض سيمين يکي را طپانچه زدي و گه ساق بلورين ديگري شکنجه کردي. القصه شنيدم که طرفي از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را بمصلحي دادند پارساي سليم نيکمرد حليم، که سخن بجز بحکم ضرورت نگفتي و موجب آزار کس بر زبانش نرفتي.
کودکانرا هيبت استاد نخستين از سر برفت و معلم دومين را اخلاق ملکي ديدند و يک يک ديو شدند. باعتماد حلم او علم فراموش کردند و اغلب اوقات ببازيچه فراهم نشستندي و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندي
استاد و معلم چو بود بي آزار
خرسک بازند کودکان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم. معلم اولين را ديدم که دل خوش کرده بودند و بمقام خويش آورده. انصاف برنجيدم و لاحول گفتم که ديگر باره ابليس را معلم ملائکه چرا کردند؟ پيرمردي ظريف جهانديده بشنيد و بخنديد و گفت:
پادشاهي پسر بمکتب داد
لوح سيمينش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته بزر
جور استاد به که مهر پدر