حکايت (١٨)

خرقه پوشي در کاروان حجاز همراه ما بود. يکي از امراي عرب مراو را صد دينار بخشيد تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گريه و زاري کردن گرفتند و فرياد بي فايده خواندن
گر تضرع کني و گر فرياد
دزد زر بازپس نخواهد داد
مگر آن درويش صالح که بر قرار خويش مانده بود و تغير در او نيامده. گفتم: مگر آن معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت: بلي بردند وليکن مرا با آن الفتي چنان نبود که بوقت مفارقت خسته دلي باشد
نبايد بستن اندر چيز و کس دل
که دل برداشتن کاريست مشکل
گفتم: موافق حال منست آن چه گفتي که مرا در عهد جواني با جواني اتفاق مخالطت بود و صدق مودت، تا بجائي که قبله چشمم جمال او بودي و سود و سرمايه عمرم وصال او
مگر ملائکه بر آسمان وگر نه بشر
بحسن صورت او در ز مي نخواهد برد
بدوستي که حرامست بعد ازو صحبت
که هيچ نطفه چنو آدمي نخواهد بود
ناگهي پاي وجودش بگل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم، وز جمله بر فراق او گفتم
کاش کان روز که در پاي تو شد خار اجل
دست گيتي بزدي تيغ هلاکم بر سر
تا در اين روز جهان بي تو نديدي چشمم
اين منم بر سر خاک تو، که خاکم بر سر؟
آنکه قرارش نگرفتي و خواب
تا گل و نسرين نفشاندي نخست
گردش گيتي گل رويش بريخت
خاربنان بر سر خاکش برست
بعد از مفارقت او عزم کردم و نيت جزم که بقيت زندگاني فرش هوس درنوردم و گرد مجالس نگردم
سود دريا نيک بودي گر نبودي بيم موج
صحبت گل خوش بدي گر نيستي تشويش خار
دوش چون طاوس مينازيدم اندر باغ وصل
ديگر امروز از فراق يار ميپيچم چو مار