حکايت (١٤)

رفيقي داشتم که سالها با هم سفر کرده بوديم و نمک خورده و بيکران حقوق صحبت ثابت شده. آخر بسبب نفعي اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستي سپري شد.
و با اين همه از هر دو طرف دلبستگي بود که شنيدم روزي دو بيت از سخنان من در مجمعي همي گفتند
نگار من چو درآيد بخنده نمکين
نمک زياده کند بر جراحت ريشان
چه بودي ار سر زلفش بدستم افتادي
چو آستين کريمان بدست درويشان
طايفه دوستان بر لطف اين سخن نه. که بر حسن سيرت خويش گواهي همي داده بودند و آفرين کرده و او هم در آن جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت ديرين تأسف خورده و بخطاي خويش اعتراف نموده.
معلوم کردم که از طرف او هم رغبتي هست. اين بيتها فرستادم و صلح کرديم
نه ما را در ميان عهد و وفا بود
جفا کردي و بد عهدي نمودي
بيک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که برگردي بزودي
هنوزت گر سر صلحست بازآي
کزان محبوب تر باشي که بودي