حکايت (١٣)
طوطيي را با زاغي در قفس کردند. طوطي از قبح مشاهده او مجاهده ميبرد و ميگفت: اين چه طلعت مکروهست و هيأت ممقوت و منظر ملعون و شمايل ناموزون؟ يا غراب البين يا ليت بيني بينک بعد المشرقين
علي الصباح بروي تو هرکه برخيزد
صباح روز سلامت برو مسا باشد
بد اختري چو تو در صحبت تو بايستي
ولي چنان که توئي در جهان کجا باشد
عجب آنکه غراب از مجاورت طوطي هم بجان آمده بود و ملول شده. لاحول کنان از گردش گيتي همي ناليد و دستهاي تغابن بر يکديگر همي ماليد که اين چه بخت نگونست و طالع دون و ايام بوقلمون؟ لايق قدر من آنستي که با زاغي بديوار باغي بر خرامان همي رفتمي
پارسا را بس اينقدر زندان
که بود همطويله رندان
تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن، در سلک صحبت چنين ابلهي خود راي ناجنس خيره دراي. بچنين بند بلا مبتلا گردانيده است؟
کس نيايد بپاي ديواري
که بر آن صورتت نگار کنند
گر ترا در بهشت باشد جاي
ديگران دوزخ اختيار کنند
اين ضرب المثال بدان آوردم تا بداني که صد چندان که دانا را از نادان نفرتست نادان را از دانا وحشتست
زاهدي در سماع رندان بود
زان ميان گفت شاهدي بلخي
گر ملولي ز ما ترش منشين
که تو هم در ميان ما تلخي
جمعي چو گل و لاله بهم پيوسته
تو هيزم خشک در ميانشان رسته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته اي و چون يخ بسته